کلبه قاصدک ۳-محمد رضا قدیر

به نام خدا 

لطفا وقتی از مطالب قاصدک عزیز لبخند به لبانتان می نشیند با هدیه نظراتتان به او و بقیه-او را تشویق کنید. 

قاصدک جان قهر که نیستی؟ هستی؟! 

ممنون 

استاد

نظرات 102 + ارسال نظر
مرتضی جمعه 20 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ب.ظ

سلام قاصدک
من هر وقت مطالبت رو می خوندم نظرم رو می دادم
باور کن

از وقتی هم که رفتی کربلا و برگشتی حضورت کمرنگ تر شده
نکنه قهر کردی؟

سلمان رحمانی شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:16 ب.ظ

سلام قاصدک
من به کلبه ات سر می زنم، خدمت خودت هم عرض کرده بودم ولی مطلب قابل عرضی نداشتم که تقدیم کنم،
گفته بودم که بایستی صبر داشته باشی!!
ما منتتظر حضورت هستیم
یا علی

محسن یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:48 ب.ظ

خواستگاری خر


خری آمد به سوی مادر خویش
بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش
برو امشب برایم خواستگاری
اگر تو بچه ات را دوست داری


خر مادر بگفتا ای پسر جان
تو را من دوست دارم بهتر از جان
ز بین این همه خرهای خوشگل
یکی را کن نشان چون نیست مشکل


خرک از شادمانی جفتکی زد
کمی عرعر نمود و پشتکی زد
بگفت مادر به قربان نگاهت
به قربان دو چشمان سیاهت


خر همسایه را عاشق شدم من
به زیبایی نباشد مثل او زن
بگفت مادر برو پالان به تن کن
برو اکنون بزرگان را خبر کن


به آداب و رسومات زمانه
شدند داخل به رسم عاقلانه
دو تا پالان خریدند پای عقدش
یه افسار طلا با پول نقدش


خریداری نمودند یک طویله
همانطوری که رسم است در قبیله
خر عاقد کتاب خود گشایید
وصال عقد ایشان را نمایید


دوشیزه خر خانم آیا رضایی
به عقد ایشان در نمایید
یکی از حاضرین گفتا به خنده
عروس خانم به گل چیدن برفته


برای بار سوم خر بپرسید
که خر خانم سرش یکباره جنبید
خران عرعر کنان شادی نمودند
به یونجه کام خود شیرین نمودند


به امید خوشی و شادمانی
برای این دو خر در زندگانی

من بابت این پست عذر می خواهم.

قاصدک دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:05 ب.ظ

قاصدک



سلام



سلام به روی ماه آقا محسن

قدم رنجه فرمودید

تشکر از پست زیبا تون


و با آرزو های زیباتر از گذشته برای همه شما به سراغ جک ها جدید میریم






آقاهه میره سربازی،...
دور کلاش قرمزی،...
آچین و واچین....
با صدای چی؟...
با صدای مرغ.....
یه مرغ دارم روزی 2 تا تخم میکنه،...
چرا 2 تا؟...
چون دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده....
شاید پشت کوه انداختی؟...
نه خیر ،...
زنجیر منو بافتی،...
بله...
بابا اومده،...
با کی اومده؟...
اون کیه باهاش؟...
چی چی آورده؟...
نخود و کیشمیش،...
با صدای چی؟...
با صدای گاو،...
گاو همسایه غازه!!!؟

بَعله!... همیشه گاو همسایه غازه!!!








حالا ۱ مطلب فوق العاده زیبا درباره مبحث مورد علاقه تمام دوستان خودم

اونم چیزی نیست جز
..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
تقلب

تاریخچه تقلب



گویند: «تقلب مفهومی‌است بس اساسی» به طوری که شاعر میگوید:



تقلب توانگر کند مرد را / تو خر کن دبیر خردمند را



تاریخچه‌ی تقلب از جایی شروع میشود که حسن کچل برای نخستین بار تن لش را تکان داد و به مکتب رفت. از بد ماجرا همان روز امتحان ماهیانه‌ی کودکان فلک بخت مکتب بود. لیک حسن از روی گشادی، چشمان چپش را بر روی ورقه‌ی همزاد انداخت تا نکتی بس ارزشمند از ورقه‌ی فوق الذکر، دشت کند. این بود که اولین تقلب تاریخ بشری زده شد. البته این تقلب با روش‌های فوق العاده ابتدایی (البته در مقابل ترفند‌های کنونی) صورت گرفت. بدین ترتیب که حسن با کلی زور زدن تن را تکان داد و خود را به بالای ورقه‌ی همزاد رسانید و خیلی راحت مطالب را دو در فرمود.



زان پس تقلب دوران طلایی خود را آغاز کرد. بدین ترتیب که گسترش یافت و مصادیقی متفاوت پیدا کرد. از جمله تقلب‌های رایج تقلبات سر امتحان، دو در کردن غذا از سلف، تقلب در اتو زدن، تقلب در شماره دادن، تقلب در مخ زنی، تقلب در بازی (که از آن به جر زنی تعبیر میشود) را می‌شود نام برد.



حال روش هایی از تقلب در امتحانات را به نظرتان می‌رسانیم:



روش های نوشتاری:



1- نوشتن روی کف پا، پس کله، پشت گوش و...



2- نوشتن روی میز، پشت نیمکت، زیر نیمکت، پشت مانتوی دختر جلویی و...



3- نوشتن روی دستمال دماغی، پاکت نامه و...



4- نوشتن و لوله کردن تقلب و جاسازی آن در سوراخ‌های مختلفی از جمله دماغ، دهن، فک پایین، دریچه‌ی آئورت و ...



روش های با کلاسی:



1- استفاده از ماشین حسابهای مهندسی



2- استفاده از آیینه، موچین، لوازم آرایش، فیلم، عکس



روش های جوادی:



1- خر نمودن یک فقره بچه خرخون



2- خم کردن سر به روی ورقه‌ی طرف به صورت تابلو.



3- ...........................


4- روش شیمیایی:بدین معنی که مراقب را با انواع و اقسام مواد شیمیایی از هستی ساقط کنید و بعد با خیال راحت دست به کار شوید.



توجه:



اگر در این امر تبهر کافی ندارید اصلا سمت این کار نروید که عواقبی جز ضایع شدن، اخراج شدن و تابلو شدن ندارد.










به غضنفر میگن برای خمیر دندون پونه اگهی بساز می گه خمیر دوندونه پونه چشم رو نمی سوزونه








غضنفر برای بار اول نماز خواند گاوش مرد ، روز دوم نماز خواند الاغش مرد ، روز سوم زنش گفت پیاز نداریم گفت خدا شاهده بلند میشم دو رکعت هم خرج تو میکنم.







به سه نفر آمریکایی و اسراییلی و ایرانی میگن برید یه خرگوش پیدا کنین بیارید . بعد از سه روز هر سه تاشون می آن . به آمریکاییه می گن چطوری خرگوشو پیدا کردی ؟ می گه با ماهواره . به اسرائیلیه می گن تو چطوری پیدا کردی ؟ می گه با استفاده از جاسوسایی که داشتم . به ایرانیه می گن داداش اینی که آوردی که خرسه . ایرانیه به خرسه می گه هر چی پیش من اعتراف کردی به اینا هم بگو . خرسه با گریه زاری می گه به جون مادرم من خرگوشم.









زنان به خوبی مردان میتوانند اسرار را حفظ کنند ولی به یکدیگر می گویند تا در حفظ آن شریک باشند.










یک زن چیزی جز شوهرش نمی خواهد ولی وقتی که به او رسید همه چیز میخواهد.









شعار انتخاباتی غضنفر

1- انتقال برج میلاد به غضنفر آباد

2- لوله کشی نوشابه به درب منازل

3- افزایش امامزاده ها به سه برابر

4- مسقف کردن کل شهر

5- احداث اتوبان غضنفر آباد به نیویورک

6- افزایش شبهای جمعه







یارو سوار ماشین بوده، نامزدش رو هم سوار کرده بوده. دختره می گه: چشمات مال منه، قلبت مال منه، عشقت مال منه... یه دفعه یارو توقف می کنه، دختره رو پیاده می کنه، می گه: اگه بخوای همین جوری پیش بری حتماً می گی این ماشین هم مال توه!








یارو دستش شکسته بوده، میره دکتر، دستشو گچ می گیرن. از دکتر می پرسه: آقای دکتر! بعد از اینکه گچ دستمو باز کنم آیا می تونم سنتور بزنم؟ دکتر می گه: البته، حتماً. یارو می گه: چه عالی! چون قبلاً نمی تونستم!








یک روز راننده تاکسی از مسافرش میپرسه:آقا ببخشید شما ژاپنی هستید
اون میگه نه
بار دوم ازش مپرسه شما ژاپنی هستید
بازم میگه نه
بارسوم بازم میپرسه
یاروه از کوره در میره میگه آره
راننده تاکسی میگه
به قیافت نمیاد








رمز موفقیت 2 کلمه است: تصمیم درست. رمز گرفتن تصمیم درست 1 کلمه است: تجربه.رمز کسب تجربه 2 کلمه است: تصمیم نادرست.








خوب تا بعد بدرود

خوش باشید

نظر فراموش نشه وا

آفرین قاصدک عزیز

javad دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:17 ب.ظ

خسته نباشی فاصدک

واقعا از مطالبت لذت بردم. امیدوارم با تلاش بیشتر به راهت ادامه بدی.

کاملا درست است
قاصدک مهربان است و ما نامهربان
ممنون از یادآوری جواد عزیز

سعید دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

آخرین کلمات یک پلیس : شیش بار شلیک کرده ، دیگه گلوله نداره !

آخرین کلمات یک ملوان : من چه می دونستم که باید شنا بلد باشم !

آخرین کلمات یک چترباز : پس چترم کو ؟!

آخرین کلمات یک سرباز تحت آموزش هنگام پرتاب نارنجک : گفتی تا چند بشمرم ؟!

آخرین کلمات یک جلاد : ای بابا ، باز تیغهء گیوتین گیر کرد !

آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون : این نوع مار رو میشناسم ، سمی نیست !

آخرین کلمات یک خبرنگار : بله ، سیل داره به طرفمون میاد !

آخرین کلمات یک خلبان : ببینم چرخها باز شدند یا نه ؟

آخرین کلمات یک داور فوتبال : نخیر آفساید نبود !

آخرین کلمات یک دربان : مگه از روی نعش من رد بشی !

آخرین کلمات یک دوچرخه سوار : نخیر تقدم با منه !

آخرین کلمات یک دیوانه : من یه پرنده ام !!!

آخرین کلمات یک شکارچی : مامانت کجاست کوچولو ؟!

آخرین کلمات یک غواص : نه این طرفها کوسه وجود نداره !

آخرین کلمات یک فضانورد : برای یک ربع دیگه هوا دارم !

آخرین کلمات یک قصاب : اون چاقو بزرگه رو بنداز ببینم !

آخرین کلمات یک قهرمان : کمک نمیخوام ، همه اش سه نفرند !

آخرین کلمات یک کارآگاه خصوصی : قضیه روشنه ، قاتل شما هستید !

آخرین کلمات یک کامپیوتری : هارددیسک پاک شده است !

آخرین کلمات یک گروگان : من که میدونم تو عرضه ی شلیک کردن نداری !

آخرین کلمات یک شیمیدان: این آزمایش کاملاً بی خطره !

آخرین کلمات یک متخصص خنثی کردن بمب : این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه !

آخرین کلمات یک معلم رانندگی : نگه دار ! چراغ قرمزه !

آخرین کلمات یک ملوان زیردریایی : من عادت ندارم با پنجره بسته بخوابم !

ممنون

سلمان رحمانی دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ب.ظ

سلام قاصدک
رسیدن به خیر
زیبا بود،
آخرین جمله ات دلنشین بود،
خدا قوتت دهد،
در پناه حق
یا علی

رویااسماعیل پور سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:43 ق.ظ

*به نام خدا*

زحق توفیق خدمت خواستم گفت پنهانی:
چه توفیقی ازاین بهتر که خلقی رابخندانی

(تبریک می گم که این تو فیق نصیب شما شده)

سلام قاصدک
خدا فوت
همیشه از مطالبت کلی حظ می کنم.
ممنون.
*********************

هاله لبخند قشنگی می زد

پا به پای پدرش می آمد

تا رسیدند به دکانی که

داشت از نشریه تا آلوچه

دخترک که چشم تماشا بگشود

روی هر چیز که آنجا بود

تا نگاهش به کتابی افتاد

زود آوای خریدن سر داد

پدرش گفت ندارم پولی

پس مکن صحبت نا معقولی

منطقی باش عزیزم یک کم

اینهمه نق نزن و باش آدم

دختر با ادب و فهمیده

هر چه را دید نمی خواهد که

بعد رو کرد به آقا هومن

گفت یک بسته وینستون لطفا"!

عالی

مادر بچه‌ها سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:21 ق.ظ

ممنونم از قاصدک که باعث شد روزمان را سرحال شروع کنیم.

مرتضی سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:44 ب.ظ

سلام قاصدک
خوش اومدی

بذار یه اعتراف کنم
من فقط سر امتحان های شیمی آلی استاد تقلب نمی کردم
نه بخاطر ترس از ایشون چون شیمی عمومی ۱ من و تمام بچه هایی که پشت سرم نشسته بودم (مخصوصا داوود رسایی) شدیم ۱۷.۵
شیمی آلی رو با تمام وجودم می خوندم اما مابقی درس ها رو از حسن کچل تبعیت می کردم

راستی شانس آوردم حسن کچل قبل از من بود
وگرنه تاریخچه ی تقلب به من برمی گشت

سلمان رحمانی سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:01 ب.ظ


آرزو!


آرزوی جوانان دیروزی:

«کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی
می باشد و می باشد و می باشد و می
من باشم و من باشم و من باشم و من
وی باشد و وی باشد و وی باشد و وی»

آرزوی جوانان امروزی:

«چون باشد و چون باشد و چون باشد و چون
نون باشد و نون باشد و نون باشد و نون
من باشم و من باشم و من باشم و من
اون باشد و اون باشد و اون باشد و اون!»

زروئی نصرآبادی

آفرین
این را ئر کلبه قاصدک چ آپ کردی.
ببین چقدر فکر هم را می خوانیم.

قاصدک سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:31 ب.ظ

قاصدک



سلام

سلام

سلام


سلام به روی ماه همه اونایی که جدید اومدن و نظر میدن مثل

آقا جواد و آقا سعید و رویا خانوم

و سلامی خدمت سلمان جان عزیز

و سلام مخصوص خدمت مادر بچه ها





یک مطلب برای آقا سعید

((((مطلبت خیلی قشنگ بود ولی ای کاش قبلش به
قاصدک ۱ سر میزدی ( بازم ممنون) ))))




بابا استاد راست می گفت

الان استاد رو دیدم گفت : قاصدک مشتریات زیاد شدن

من اول باورم نشد ولی دیدم شما شرمنده کردین

بازم منون





حالا جک های جدید



بخونید و بخندید و لذت ببرید











وقتی که سایت یا وبلاگی را در ایران فیلتر می کنند شاید شاهد چنین جملاتی هم باشیم:


مشترک گرامی، بابا فیلتره، ضایع، تو چرا حالیت نیست. دستت رو از روی اون F5 صاب‌مرده بردار دیگه !
مشترک گرامی، هوی، تو خجالت نمی‌کشی !
مشترک گرامی، پیشتِ، چخِ !
مشترک گرامیدست نزن جیزه، دِهَه !
مشترک گرامی، به جان مادرم اگه یه بار دیگه از این‌ورا رد شی با دفعهِ قبل می‌شه دوبار !
مشترک گرامی، شرمنده، نداری 10 هزار تومن دستی بدی تا آخر ماه، مخابرات الان چند ماه حقوق‌مون رو نداده، به‌ت پس می‌دم !
مشترک گرامی، فیلترشکن خوب سراغ نداری، یه کاری کردیم خودمون توش موندیم !
بازم تویی مشترک گرامی، روتو برم هی !
مشترگ گرامی دیگه‌ای نبود، نفس‌کِش.......









آهنگ جدید نفرین از محسن چاوشی: الهی تو بمیری من نمیرم سر قبرت بیام پارتی بگیرم الهی سرخک واوریون بگیری تب مالت و بلای جون بگیری الهی از سرت تا پات فلج شه کمرت بشکنه دستات سقط شه الهی حصبه و ام اس بگیری سر راه بیمارستان بمیری الهی رز یخی باشه تو نباشی الهی کور بشی چشمات نبینه بمیری گم بشی حقت همینه الهی شوهر ایدزی بگیری بفهمی که داری از ایدز می میری به در بردی از این ها جان سالم الهی درد بی درمون بگیری








ازم پرسید: دوستم داری؟ گفتم آره...گفت چقدر؟ گفتم از اینجا تا خدا...اشک تو چشاش جمع شد و گفت: مگه الان نگفتی که خدا از همه چیز به ما نزدیک تره











مردی برای یافتن مادر زن در روزنامه آگهی داد، فردای آن روز صدها نامه برای او آمد که نوشته شده بود: می توانید مادر زن مرا بگیرید









اولین جلسه ی کلاس بود، استاد اسامی بچه ها را یکی یکی می خواند،
رسید به اسم «بارانه». شخص مورد نظر را که پیدا کرد پرسید: واسه چی بارانه؟
دختر جواب داد: واسه اینکه روز تولدم بارون میومده !
برادر اهل دلی از ته کلاس گفت: خوبه اون روز آفتابی نبوده !!!














نصیحت غضنفر به پسرش : هیچ وقت زن نگیر و به پسرت هم بگو زن نگیره !!!






حیف نون چند روز پشت سر هم می رفت گچ سوسک کش می خرید. مغازه دار ازش می پرسه چرا اینقدر گچ سوسک کش می خری؟ حیف نون می گه: آخه هرچی اینا رو پرت می کنم به سوسکها نمی خوره!









حیف نون آرپیجی رو بر عکس گذاشته بوده روی شونش. شلیک می کنه، بر می گرده می بینه همه ی خودی ها مُردن! می گه ببین خودی ها رو که این جوری کرده با دشمن چه کار کرده!









پسرى براى هدیه تولدش از پدرش تقاضاى یک هفت تیر واقعى داشت.
پدر: چى؟ عقل از سرت پریده؟
پسر: من یک هفت تیر درست و حسابى واقعى مى‏خواهم که بتوانم با آن خوب شلیک کنم.
پدر: دیگه بسه، حرف حرفه منه یا حرف تو؟
پسر: البته تو پدر، اما اگر یک هفت تیر واقعى داشتم…





حیف نون باباش می میره. بهش می گن مراسم نمی گیری؟
می گه نه، به جاش می ریم مشهد!








حیف نون به اتاق رئیسش رفت و گفت: آقای رئیس! من برای ازدواج دو روز مرخصی می خوام.
رئیس گفت: شما که یک هفته تعطیلی داشتین چرا ازدواج نکردین؟
حیف نون گفت: آخه نمی خواستم تعطیلاتم رو خراب کنم!





به حیف نون می گن به زنبورهایی که از کندو محافظت می کنن چی می گن؟
حیف نون می گه: خسته نباشید!







اولین دوره المپیک غضنفر ها، موسوم به "غضنفرمپیک" با رشته های زیر آغاز شد:

شنای با مانع - کشتی پروانه - پرش روی نیزه - شیــــــــــرجه روی چمن- اسب سواری با سگ







دو تا برادره آخره شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن، دیگه هروقت هرجا یک خراب کاریی میشده، ملت میدونستن زیر سر این دوتاست. خلاصه آخر بابا ننشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن:‌ تورو خدا یکم این بچه‌های مارو نصیحت کنید،‌ پدر مارو درآوردن. کشیشه میگه: ‌باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون. خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش میپرسه: پسرم، ‌می‌دونی خدا کجاست؟ پسره جوابشو نمی‌ده، همین جور در و دیوار ر و نگاه می‌کنه. باز یارو می‌پرسه: پسرجان، می‌دونی خدا کجاست؟ دوباره پسره به روش نمیاره. خلاصه دو سه بار کشیشه همینو می‌پرسه و پسره هم بروش نمیاره، آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟! پسره می‌زنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش می‌بنده. داداش بزرگه ازش می‌پرسه: چی شده؟ پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر می‌کنن ما برش داشتیم









به یک نفر میگن دو تا حیوان دوزیست نام ببر . میگه:قورباغه به همراه برادرش








...





به حیف نون میگن: اگه دنیا رو بهت بدیم چی کار می کنی؟ می گه: خفه شو خودم زن دارم





یارو لنگ بوده با کشتی میره سفر...وقتی برمیگرده رفیقش میگه: خب سفر خوش گذشت؟؟
میگه: نه بابا همش استرس داشتم هی می گفتن لنگرو بندازین تو آب!!!







یارو میره خواستگاری. ازش می پرسن چه کاره ای؟ روش نمیشه بگه قصاب،میگه: لوازم یدکی گوسفند دارم






سخنان آخر خودم ( قاصدک )

برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی ست. لازم نیست آن را در قلبش فروکنی یا گلویش را با آن بشکافی.پرهایش رابزن...خاطره پریدن با او کاری میکند که خودش را به اعماق دره ها پرت کند






من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من , من خودم هستم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد

بدرود تا سلامی دیگر

راستی نظر فراموش نشه وا

همه اش عالی بود
با معذرت از خانمها اون بارانه از همه بهتربود!

سلمان رحمانی سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 ب.ظ

سلام قاصدک
خیلی زیبا بودند، بعضی هاشونو خونده بودم ولی بازم خنده آور بودند،
سخن خودت رو عشقه، زیبا بود
خدا قوتت دهد
در پناه حق
یا علی

رویااسماعیل پور سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ب.ظ

*به نام خدا*

دو شعر٬ هر یک در جواب دیگری.
جایی خواندم برایم جالب بود شاید چندان شایسته نباشد؟! نمیدانم.بهر حال پیشاپیش معذرت!

از قول یک آقا:

به نام خدایی که مرد آفرید/ که بر حسن صنعش هزار آفرین

خدایی که از گل مرا خلق کرد/ چنین عاقل و بالغ و نازنین

خدایی که مردی چو من آفرید/ و شد نام وی احسن الخالقین

پس از آفرینش به من هدیه داد/ مکانی درون بهشت برین

خدایی که از بس مرا خوب ساخت/ ندارم نیازی به لاک٬همچنین

رژ و ریمل و خط چشم و کرم/ تو زیباییم را طبیعی ببین

دماغ و فک و گونه ام کار اوست/ نه کار پزشک و پروتز٬همین!

نداده مرا عشوه و مکر و ناز/ نداده دم مشک من اشک و فین

مرا ساده و بی ریا آفرید/ جدا از حسادت و از خشم و کین

زنی از همین سادگی سود برد/ به من گفت از سیب قرمز بچین

من ساده چیدم از آن تک درخت / و دادم به او سیب چون انگبین

چو وارد نبودم به دوز و کلک/ من افتادم از آسمان بر زمین

و البته در این مرا پند بود/ که ای مرد پاکیزه و مه جبین

تو حرف زنان را از آن گوش گیر/ و بیرون بده حرفشان را از این

که زن از همان بدو پیدایشت/ نشسته مداوم تو را در کمین

و اما
از قول یک خانم :

به نام خدایی که زن آفرید/ حکیمانه امثال من آفرید

برای من انواع گیسوی و موی/ برای تو قدری چمن آفرید

به نام خدایی که اعجاز کرد/ مرا مثل آهو ختن آفرید

تو را روز اول به همراه من/ رها در بهشت عدن آفرید

خدایی که زیر سبیل شما/ بلند گو به جای دهن آفرید!

وزیر و وکیل و رئیست نمود/ مرا خانه داری خفن آفرید!

برای تو یک عالمه کیس خوب /شراره پری نسترن آفرید

برای من اما فقط یک نفر/ برادپیت من را حسن آفرید!

برایم لباس عروسی کشید/ و عمری مرا در کفن آفرید

به نام خدایی که سهم تو را/ مساوی تر از سهم من آفرید

مادر بچه‌ها چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:23 ق.ظ

ممنون قاصدک. نگفتم دست و دل باز می‌نویسی؟! وا.. اگر من این همه مطلب بامزه داشتم حیفم می‌اومد همه رو یک جا خرج کنم!
همه اش عالی بود.

محسن چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:15 ب.ظ

سلام استاد اتفاقا من هم می خواستم برای اون شعر قبل از اینکه بفرستمش عذر خواهی کنم (چون طنز بود فرستادم) اما این مرتضی گفت نمی خواد و مجبورم کرد عذرخواهی که نوشته بودم رو پاک کنم.

خوب ما برای ماله کشی هستیم!

قاصدک چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ب.ظ

قاصدک

سلام


بابا دمت گرم خیلی خندیدم

خیلی با حال بود

از اینا داشتی و رو نمیکردی

خوبه : ما که خوشحال میشیم یکی با ما کل بندازه

حالا اینا رو بخونین ببینین که ما هم ۱ چیزایی داریم





این شعر با اجازه ی مستقیم استاد حق چاپ داره ولی خداییش خیلی خنده داره



--------------------------------------------------------------------------------

شعر فوق العاده طنز تقدیم به دختران ترشیده!!!

دختری با مادرش در رختخواب

درددل می کرد با چشمی پر آب

گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست

زندگی از بهر من مطلوب نیست

گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟

روی دستت باد کردم مادرم!

سن من از بیست وشش افزون شد

دل میان سینه غرق خون شد

هیچ کس مجنون این لیلا نشد

شوهری از بهر من پیدا نشد

غم میان سینه شد انباشته

بوی ترشی خانه را برداشته!

مادرش چون حرف دختش را شنفت

خنده بر لب آمدش آهسته گفت:

دخترم بخت تو هم وا می شود

غنچه ی عشقت شکوفا می شود

غصه ها را از وجودت دور کن

این همه شوهر یکی را تور کن!

گفت دختر مادر محبوب من!

ای رفیق مهربان و خوب من!

گفته ام با دوستانم بارها

من بدم می آید از این کارها

در خیابان یا میان کوچه ها

سر به زیر و با وقارم هر کجا

کی نگاهی می کنم بر یک پسر

مغز یابو خورده ام یا مغز خر!؟

...
بگذریم از مابقی ماجرا!

...
..............................................................................................................................................



حالا چند تا شوخی با اشعار معروف فارسی






کبوتر با کبوتر باز با باز . . . . . گرفت مادر زنم ناگه مرا گاز




یکی از بزرگان اهل تمیز . . .... . . از ترس زنش رفت زیر میز




شنیدم از نیک مردی فقیر . . . . . که موشی پرید توی ظرف پنیر




ربنی آدم اعضای یکدیگرند . . . . . سرِ یک قران پول به هم می پرند




اگر داری تو عقل و دانش و هوش . . . . . برو دیپلم بگیر فالوده بفروش




تو کز محنت دیگران بی غمی . . . . . بخور جای من جان من شلغمی




تو نیکی می کن و در دجله انداز . . . . . خودم شیرجه میرم درش میارم




هرچه از دوست می رسد نیکوست . . . . . آب شلغم بهتر از آب کدوست




میازار موری که دانه کش است . . ..... . . که شلوار زیرش بدون کش است




سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز . . . . . مرده آنست که مشتش بزنی جم نخورد




میازار موری که دانه کش است . . . ... . که جدش در آمریکا هفت تیر کش است




یارب آن دلبر شیرین که سپردی به منش . . . . . از بس که ننر بود سپردم به ننش !




دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند . . . . . سر هفت مرد کچل را فر شش ماهه زدند













شوخی با دانشجو ها پزشکی و دکترای اینده


مَلَکُ الموت رفت پیش خدا
گفت : سُبحانَ رَبّیَ الاعلی

دکتری هست در فلان کوچه
من یکی قبض و او کُنَد صد تا

یا بفرما که قبض روح کنم
یا مرا شغل دیگری فرما !








و حالا دو کلمه هم حرف حساب (((( قاصدکی ))))




رفتی ودردل من ماندبه جای

عشقی آلوده به نومیدی ودرد

نگهی گمشده در پرده ی اشک

حسرتی یخ زده در خنده ی سرد

آه،اگر باز به سویم آیی

دیگر از کف ندهم آسانت

ترسم این شعله ی سوزنده ی عشق

آخر آتش فکند بر جانم








شنیدی که دلم گفت:

بمان ،ایست،نرو

به خدا وقت خداحافظی ات نیست،نرو

نکندفکرکنی در دل من مهرتو نیست

گوش کن نبض دلم زمزمه اش چیست،نرو،نرو،نرو...







به امید روزی که خنده برای مردم آرزو نباشد.

و به قول سلمان


در پناه حق

یا علی

سلمان رحمانی چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:14 ب.ظ

سلام قاصدک عزیز
خدا قوت
شعر دختر ترشیده عالی بود، لذت بردیم حیف که کامل نبود،
همواره موفق باشی
یا علی

سلمان رحمانی چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ب.ظ

سلام قاصدک
بابا سخنان خودت کشته منو

بوی فیروزه جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:20 ب.ظ

اولا چشمم روشن شعر این مدلی میزاری جبران می کنم.
به داغ ترین سوال کلبه رحیمی نژادپاسخ دهید.

قاصدک شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ق.ظ

قاصدک


سلام


اول ۱ نکته بگم : اون شعری که توی پست قبلی گذاشته بودم خیلی با مزه بود ولی استاد بیشترش رو سانسور کرده بود

بالاخره با استاد که نمیشه چپ افتاد

پس من خودم از همتون عذر خواهی میکنم





حالا باید ۱ تشک جانانه از همتون بکنم که وقتی این مطالب رو میخونید نظر میدید


بعدش هم باید به مادر بچه ها بگم که چون من زیاد وقت آپدیت کردن ندارم بنابر این کلی از این مطالب رو یک جا میذارم که مشکلی پیش نیاد

پیشنهاد میکنم شما هر کدام از پست های من رو در چند نوبت بخونید و در هر نوبت که چند تا از این مطالب طنز رو میخونید ۱ نظر جداگونه بدید

نظرتون چیه ........


بعدش باید به سلمانبگم که ما هم دل داریم.
چوب خشک نیستیم که ..
اون حرفایی که آخر هر پست میذارم به نام(((((( حرف دل قاصدکی))))))) همش حرف دلمه .




و در آخر باید از تمام کسانی که میان و میخونن و میخندن و برای دیگران تعریف میکنن و حتما حتما حتما نظر میدن دو باره یا سه باره یا n باره تشکر میکنم .

جک جدید توی پست بعدیه

سانسووووور

قاصدک شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ب.ظ

قاصدک



سلامی دوباره


خوب این پست به دور از حاشیه های معمول مستقیم میره سراغ جک


با ما باشید



قاصدک ساعات خوشی را برای شما آرزو میکند








دردسر عشق زیاد



در زمان های قدیم وقتی شاه تیر اندازی میکرد . پسره دختر بازی میکرد . اون یکی کفتر بازی میکرد . دختره با دل پسره بازی میکرد . عدد 5868199-666 دختر ها را ضایع میکرد . پیتزا کفش روی این موضوع کار می کرد که :

یه روزی یه دختر پسری بد جوری عاشق هم بودند یه جورایی در حد تیم ملی یکم بیشتر !!! که حتی حاظر بودنند جونشونا برا هم دیگه بدنند .
پسره روش نمیشده بیاد خواستگاری دختره چون از بابا دختره مثل سگ می ترسیده !!!!
خلاصه پسره انقدر خر بازی در می یاره و لفطش میده که دختره به خواطر کار باباش میره خارج و یه دو سه سالی فقط با هم اس ام اس بازی می کردنند .
تا این که انقدر دختره موخ باباشا می خوره و قور قور میکنه که باباش میفرستدش ایران .
یه یک ماهی هم الاف و آواره خیابونا بوده و دونبال پسره میگشته تا اینکه دیگه پولش تموم میشه و مجبور میشه که شبها زیر پل ها یا تو پارکا توی کارتون بستنی بخوابه و خلاصه با کلی بد بختی پسره را پیدا می کنه !!!
با هم تو همون پارکی که دختره شبها تو کارتون بستنی می خوابیده قرار می زارند .
دختره میره سر قرار ولی می بینه که پسره نیستش یه 2_3 ساعتی علاف می شینه تا پسره بیاد ولی پسره نمی یاد !!!
دختره میره در خونه پسره و از نه نه پسره سراقشا می گیره مامانش هم میگه همین حالا راه افتاده دختره دوباره میره پارک و می بینه پسره نیست !!! یکم صبر می کنه و دوباره میره در خونه پسره و نه نش میگه که اومد و رفت !!!
دختره بر میگرده پارک و دوباره صبر می کنه و حی صبر می کنه صبر میکنه !!! هرچی صبر مکنه پسره نمی یاد یه یاد داشت برا پسره می زاره و می ره در خونه پسره !!!
این قضیه حدود 100دفعه تکرار میشه تا دیگه معمور های پارک به دختره و پسره شک میکنند و زنگ میزنند اماکن !!!
اماکن مییاد و دختره میگره دختره و میزنه زیر گریه و همون جا شروع میکنه مو هاشا کندن و گریه زاری کردن !!!
جالب اینجاست که پسره هم همین طور بوده و داشته همین کار را تکرار می کرده وقتی برای آخرین بار می یاد پارک از دور وقتی می بینه پلیس به دختره گیر داده می ترسه و فرار می کنه . وقتی که داشته فرار می کرده یه ماشین میزنه بهش !!! (( البطه زیاد چیزیش نمیشه یکم حالش بد میشه که می برندش سرد خونه و از اون ور هم بهشت زهرا ))


نکته اخلاقی:

یادتون باشه هیچوقت هیچوقت هیچوقت میوه هارو نشسته نخورید









کشیش و پسر


کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.

به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:

یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .



کشیش پیش خود گفت :

« من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»


مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:

« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »




بقیش تو پست بعده




قاصدک شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ

یک داستان بلند و طنز

اگه حالشو دارین حتما بخونیین







مرد از زن که به شدت احساس زیبایی می‌کرد، پرسید:

ـ ببخشید، شما «شارون استون» نیستین؟


زن با عشوه گفت: نه ... ولی.

و پیش از آن‌که ادامه بدهد، مرد گفت: بله، فکر می‌کردم. چون... زن حرفش را برید، ولی همه می‌گن خیلی شبیهشم. اینطور نیست؟

مرد قاطع گفت: نه، همه اشتباه می‌‌کنن. به خاطر این‌که «شارون استون»، زن خوشگلیه، ولی شما متأسفانه اصلا خوشگل نیستین. به همین دلیل، من فکر کردم شما نباید «شارون استون» باشین.

زن تازه فهمید که رو دست خورده، با عصبانیت فریاد کشید: بی‌شرف! مگه خودت خواهر و مادر نداری؟

مرد آرام گفت: چرا. ولی اونها هیچ‌کدوم فکر نمی‌کنن که شبیه «شارون استون» هستن.

زن همچنان معترض گفت: خب، که چی؟

مرد گفت: چون شما فکر می‌کردین که شبیه «شارون استون» هستین، خواستم از اشتباه درتون بیارم.

زن دوباره عصبی شد: برو ننه‌تو از اشتباه درآر.

مرد همچنان با خونسردی توضیح داد: عرض کردم که، والده من یه همچی تصوری راجع به خودش نداره، ولی چون شما یه همچی تصوری دارین...

زن فریاد کشید: اصلا به تو چه که من چه تصوری دارم.
و کیفش را برای هجوم به مرد بلند کرد.


مرد خود را عقب کشید و خواست که به راهش ادامه دهد. اما زن، دست‌بردار نبود و سه، چهار نفری هم که از سر کنجکاوی جمع شده بودند، ترجیح می‌دادند دعوا ادامه پیدا کند.

یک نفر به مرد گفت: کجا؟ صبر کنین تا تکلیف معلوم بشه.

دیگری گفت: از شما بعیده آقا! آدم به این باشخصیتی! [و به کت و شلوار مرتب مرد اشاره کرد].

و سومی گفت: این خانم جای دختر شماست. قباحت داره ولله.
زن بر سر مرد که از او فاصله می‌گرفت، فریاد کشید: هرچی از دهنت دربیاد، می‌گی و بعد هم مثل گاو سرتو می‌اندازی پایین می‌ری؟

یک نفر پرسید: چی شده خانوم؟ مزاحمتون شده؟

زن همچنان که به دنبال مرد می‌دوید و سه، چهار نفر دیگر را هم به دنبال خود می‌کشید، گفت: از مزاحمت هم بدتر. مردیکه کثافت.



*****


در کلانتری پیش از آن‌که افسر نگهبان پرسشی بکند، زن گفت: جناب سروان! من از دست این آقا شاکی‌ام. به من اهانت کرده.

افسر نگهبان سرش را به سمت مرد که موهای جوگندمی‌اش را مرتب می‌کرد، چرخاند و گفت: درسته؟

مرد گفت: من فقط به ایشون گفتم که شما شبیه «شارون استون» نیستین. اگه این حرف اهانته، خب بله، اهانت کردم.

افسر نگهبان هاج‌وواج به زن نگاه می‌کرد.

زن، روسری‌اش را عقب‌تر برد، آن‌قدر که دو رشته منحنی مو بتواند مثل پرانتز صورتش را در قاب بگیرد.

افسر نگهبان نتوانست نگاهش را از زن بردارد.

زن گفت: اصلا به ایشون چه مربوطه که من شبیه کی هستم؟

افسر نگهبان به مرد گفت: اصلا به شما چه مربوطه که ایشون شبیه کی هستن؟

مرد گفت: شما اکواین؟

افسر نگهبان گفت: اکو چیه؟

مرد گفت: منظورم آمپلی فایره که صدا رو تکرار می‌کنه.

افسر نگهبان گفت: جواب سؤال منو بده.

مرد گفت: آخه من دارم تو همین جامعه زندگی می‌کنم. چطور می‌تونم نسبت به مسائل اطراف خودم بی‌تفاوت باشم. یه پیرزنی رو دیروز دیدم که فکر می‌کرد، سوفیا لورنه. آن‌قدر طول کشید تا من حالیش کنم که اینطور نیست. آخرش هم فکر کنم نشد. دیروز اتفاقا کلانتری سیزده بودیم. پیش سروان منوچهری. به خاطر همچین شکایت مشابهی.

افسر نگهبان که همچنان شق و رق نشسته بود، فاتحانه خودکاری از جیبش درآورد و برگه‌های بلند پیش رویش را مرتب کرد: پس این مزاحمت برای خانم‌ها کار هر روز شماست.

مرد گفت: نه، هر روز نه، هر وقت روبه‌رو بشم. گاهی وقت‌ها هم روزی دو بار.

البته فقط خانم‌ها نیستن. با خیلی از آقایون هم همین مشکل رو دارم. بعضی‌ها فکر می‌کنن «مارلون براندو» هستن، بعضی‌ها فکر می‌کنن «آرنولد» هستن. تازه فقط مسئله مشابهت با هنرپیشه‌ها نیست...


زن آینه کوچکی از کیفش درآورد و با دستمال کاغذی، خرده ریمل‌های زیر چشمش را پاک کرد و در حالی که آینه را در کیفش می‌گذاشت، گفت: یه مزاحم حرفه‌ای! خوب شد که به دام افتادی.

افسر نگهبان گفت: البته با درایت نیروی انتظامی و تعقیب و مراقبت خستگی‌ناپذیر بروبچه‌ها.

زن با تعجب گفت: بله؟!

افسر نگهبان گفت: خب البته ما شما رو هم از خودمون می‌دونیم.

زن با عشوه گفت: وا؟ چایی نخورده فامیل شدیم.

افسر نگهبان زهر متلک زن را ندیده گرفت و فریاد زد: آشتیانی! چایی بیار.

سربازی در را باز کرد و پاهایش را به هم کوفت: چشم جناب سروان و رفت.



مرد گفت: ببین جناب سروان! من مزاحم حرفه‌ای نیستم. فراری هم نبودم که به دام افتاده باشم. هرجا که تذکری داده‌ام، تاوانشم پرداخته‌ام، کلانتریش هم رفتم. به هیچ‌کس هم بدهکار نیستم.

افسر نگهبان به تلخی گفت: بقیه حرفها تو دادگاه.

و کاغذی پیش روی مرد گذاشت و گفت: مشخصاتتو بنویس.

مرد سریع مشخصاتش رو نوشت و کاغذ رو برگرداند. افسر نگهبان کاغذ را به زن داد و گفت: شما هم مشخصاتتونو بنویسین.





تا آشتیانی در بزند و اجازه بگیرد، پایش را بکوبد و چای‌ها را روی میز بگذارد، زن هم مشخصاتش را نوشت و کاغذ را به افسر نگهبان داد.

افسر نگهبان پس از مروری کوتاه به زن گفت: این شماره تلفن منزله؟

زن گفت: بله، خونه خودمه.

افسر نگهبان گفت: اگه ممکنه شماره موبایل رو هم بدین. شاید لازم بشه [ممکن است عده‌ای اشکال بگیرند که در سال 1356 هنوز موبایل اختراع نشده بود. اشکال وارد است. این بخش بعدا به داستان اضافه شده است].

زن خواست کاغذ را پس بگیرد که افسر نگهبان، کاغذ کوچکی را به او داد و گفت: روی همین هم بنویسین کفایت می‌کنه.

مرد گفت: منم لازمه شماره موبایل بدم؟

افسر نگهبان مکثی کرد و گفت: خب بدین، اشکال نداره.

مرد گفت: آخه من موبایل ندارم.

افسر نگهبان دندانهایش را به هم سایید: پس چرا می‌پرسی؟

مرد گفت: می‌خواستم ببینم اشکالی نداره من موبایل ندارم؟ آخه از قوانین بی‌اطلاعم، اینه که...

افسر نگهبان گفت: نه، اشکالی نداره.

و به زن گفت: علت شکایت رو چی بنویسم؟

و به جای زن، مرد جواب داد: بنویسین من به ایشون تهمت زده‌ام که شبیه «شارون استون» نیستین.

و به زن گفت: اگه اهانت دیگه‌ای به شما کرده‌ام، بگین.

زن گفت: خب این خودش یه جور مزاحمته دیگه.

مرد گفت: ولی شما به من گفتین: بی‌شرف، کثافت، گاو و حرف‌های دیگه که حالا بعد من در شکایتم مطرح می‌کنم.
زن جا خورد و گفت: خب من اون موقع عصبانی بودم.
و به افسر نگهبان گفت: حالا باید چه کار کرد؟



افسر نگهبان گفت: پرونده که تکمیل شد، می‌فرستمتون دادگاه. اونجا قاضی حکم می‌ده.

مرد پرسید: در مورد این‌که ایشون به «شارون استون» شباهت داره یا نداره قضاوت می‌کنن؟


و با خود ادامه داد: کار قاضی هم واقعا دشواره‌ ها. اگه بخواد از نزدیک بررسی کنه.

افسر نگهبان گفت: نخیر، در مورد اهانت و ایجاد مزاحمت شما قضاوت می‌کنن.


و به ساعتش نگاه کرد و گفت: ضمنا حالا دیگه وقت اداری تموم شده. شما امشب اینجا می‌مونین تا فردا صبح راهی دادگاه بشین.

مرد به زن گفت: من حالا که بیشتر دقت می‌کنم، می‌بینم در قضاوتم اشتباه کرده‌ام. شما خیلی هم بی‌شباهت به «شارون استون» نیستین.
زن گفت: واقعا می‌گین؟!


مرد گفت: واقعا. اگه این شباهت وجود نداشت، چرا من از میون این همه هنرپیشه، اسم «شارون استون» رو آوردم؟!

زن گفت: خیلی‌ها بهم می‌گن. آرزو دارم یه بار با «شارون استون» روبه‌رو بشم، ببینم خودش چی میگه.

مرد گفت: اون هم حتما به این شباهت اعتراف می‌کنه.

زن به افسر نگهبان گفت: من می‌خوام شکایتمو پس بگیرم. واقعا حوصله دادگاه و دردسر و این حرفا رو ندارم. این کاغذارو هم پاره کنین بریزین دور.


افسر نگهبان گفت: نمی‌شه. قانون وظیفه خودشو انجام می‌ده.

زن با تعجب پرسید: وقتی من از شکایتم صرف‌نظر کنم...؟

افسر نگهبان گفت: باشه. تکلیف قانون چی می‌شه؟!

مرد گفت: قانون که شماره موبایل ایشون رو داره.

افسر نگهبان نشنیده گرفت و به زن گفت: مشکله. ولی خودم یه جوری حلش می‌کنم.

مرد از جا بلند شد که برود. قبل از رفتن، رو کرد به افسر نگهبان و گفت: یه سؤالیه که از اول که آمدیم اینجا تو ذهنم موج می‌زنه، می‌شه بپرسم؟
افسرن نگهبان در حالی که کاغذها را پاره می‌‌کرد، گفت: بپرس.

مرد گفت: می‌خواستم بپرسم شما شبیه «شرلوک هلمز» نیستین؟!






نتیجه اخلاقی : آقا سرتو بنداز پایین از خیابون رد شو
چیکار داری که کی شبیه کی هست یا نیست

وال...








ادامه در پست بعد...

رویااسماعیل پور یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ق.ظ

*به نام خدا*

سلام قاصدک

داشتیم؟
بابا بی انصاف!حداقل من یکی به نعل زدم یکی به میخ.اما تو چی؟
باشه.شب دراز است و...
شوخی کردم.کلی خندیدم.

***
از قول یک آقای خوشبخت:

خانه ای دارم که یک ویلاست پس هستم
خودروام خوشرنگ و هم زیباست پس هستم

یک هتل در ساحل چالوس دارم من
حجره ی تجریش هم برپاست پس هستم

اسب دارم ، گاو دارم ، با سه فرزند
روزگارم همچو یک رویاست پس هستم

پول هایم می رود بالاتر از پارو
مبلغش از آن نجومی هاست ، پس هستم

یک سفر در پیش دارم هفته ی دیگر
مقصدم یونان و امریکاست پس هستم

بچه ها عاشقانه دوستم دارند
چونکه بوی پول ، عشق افزاست پس هستم

همسرم با کیفی از چک پول می گوید
شوهرم یک پارچه آقاست پس هستم

بیست میلیون خرج جراحی قلبش شد
دادم آنچه دکترش می خواست ، پس هستم

چون که پول این روزها معیار ارزش هاست
تا حساب بانکی ام بالاست ، پس هستم

آفرین

سلمان رحمانی یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ق.ظ

سلام قاصدک
داستانت بسیار زیبا بود
استفاده کردیم

سلام خانم اسماعیل پور
شعر زیبایی بود

همگی در پناه یزدان پاک
یا علی

مادر بچه‌ها یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ق.ظ

ممنون قاصدک. عالی بود.

قاصدک یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ق.ظ

قاصدک


سلام


سلام رویا خانوم

بابا من که چیزی نگفتم
چرا ناراحت میشی
من منظوری ندارم
استاد میدونه
از استاد بپرس بهت میگه



نمیدونم ۱ پست من این وسط چی شد

شاید چون سایت تعطیل شد پست منم یهو تعطیل شد

ولی بازم سعی یکنم ۱ پست زیبا مثل اونی که گم شد بنویسم و بذارم




خوب جک و لطیفه و داستان های طنز رو بخونید و لذت ببرید











اگه عاشق کسی شدی ...........

Shakespeare:
If you love someone,
Set her free....
If she ever comes back, she's yours,
If she doesn't, here's the poison, suicide yourself for her.
شکسپیر:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره
اگه برگشت که ماله توئه
اگر برنگشت، سم که داری، خودتو بکش!

Optimist:
If you love someone,
Set her free....
Don't worry, she will come back.
خوشبین:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره....
نگران نباش، حتماً بر می گرده

Suspicious:
If you love someone,
Set her free....
If she ever comes back, ask her why.
شکاک:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره....
اگه برگشت، ازش بپرس چرا
Impatient:
If you love someone,
Set her free....
If she doesn't come back within some time forget her.

ناشکیبا:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه تو یه مدتی برنگشت، فراموشش کن

Patient:
If you love someone,
Set her free....
If she doesn't come back, continue to wait until she comes back.

صبور:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برنگشت، اونقدر صبر کن تا برگرده

Playful:
If you love someone,
Set her free....
If she comes back, and if you love her still,
Set her free again,
Repeat
خوشگذران:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره...
وقتی برگشت، اگه هنوز عاشقش هستی،
دوباره ولش کن بره
دوباره....

C++ Programmer:
If (you-love (m_she))
m_she.free ()
If (m_she == NULL)
m_she = new CShe;



برنامه نویس C++

Animal-Rights Activist:
If you love someone,
Set her free…
In fact, all living creatures deserve to be free!!

فعال دفاع از حقوق حیوانات:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره...
درواقع همه موجودات زنده حق دارن که آزاد باشن

Lawyers:
If you love someone,
Set her free…
Clause 1a of Paragraph 13a-1 in the second
Amendment of the Matrimonial Freedom Act clearly states that....
وکلا:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره...
بند 1-a از پاراگراف 13a-1 بند الحاقی دوم از
" قانون آزادی ازدواج" به طور صریح می گوید که ... .

Bill Gates:
If you love someone,
Set her free…
If she comes back, I think we can charge her for But tell her that she's also going to get an upgrade.
بیل گیتس:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برگشت، من فکر می کنم که می تونیم برای نصب مجددش یه هزینه هایی رو پرداخت کنیم
البته بهش بگو که باید خودشو بهتر کنه
Biologist:
If you love someone,
Set her free…
She'll evolve.
زیست شناس:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره...
حتما" متحول می شه!

Statisticians:
If you love someone,
Set her free …
If she loves you, the probability of her coming back is high
If she doesn't, the Weibull distribution and your relation were improbable anyway.
آمارشناسان:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه اونم عاشق تو باشه، احتمال بازگشتش زیاده،
اگر عاشق تو نباشه، به هر حال توزیع Weibull و رابطه شما غیر محتمله !


Salesman:
If you love someone,
Set her free....
If she ever comes back, deal!
If she doesn't, so what! "NEXT".
فروشنده:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برگشت، قرارداد ببند، اگه برنگشت، چه خوب، "بعدی!"



Schwarzenegger's fans:
If you love someone,
Set her free …
SHE'LL BE BACK!
طرفداران آرنولد:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره...
"حتماً بر می گرده"

Insurance agent:
If you love someone,
Show her the plan....
If she ever comes back, sign her up,
If she doesn't, keep follow up with her and never give up!
نماینده بیمه:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش برنامه رو نشون بده،
اگه برگشت، ثبت نامش کن،
اگه برنگشت، پی گیرش شو و هیچ وقت بی خیال نشو

Physician:
If you love someone,
Set her free....
If she ever comes back, it's the law of gravity,
If she doesn't, either there's friction higher than the force or the angle of collision between two objects did not synchronize at the right angle.
فیزیکدان:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برگشت، این قانون جاذبه است
اگه برنگشت، یا مقدار اصطکاک بیشتر از نیروی جاذبه است، یا زاویه برخورد بین دو جسم در زاویه مناسب تنظیم نشده.

Mathematician:
If you love someone,
Set her free....
If she ever comes back, 1 + 1 = 2 (peanut!),
If she doesn't, Y=2X-log (0.46Y^2+(cos(52/34X))x 5Y^(- 0.5)c) where c is the infinite constant of no turning point.
ریاضیدان:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برگشت که 1+1 = 2 (خیلی ساده اس)
اگه بر نگشت،
Y=2X-log (0.46Y^2+(cos(52/34X))x 5Y^(- 0.5)c)
که c مقدار ثابت زمان بی نهایت بازگشته.

Nowadays' style:
If You Love Someone,
Set it free …
If It Comes Back, It is yours
If It Doesn't, Hunt it down and Kill it...!!! OR
PERHAPS REPORT TO IMMIGRATION THAT SHE/HE IS AN ILLEGAL
مدل امروزی:
اگه عاشقه کسی شدی،
بهش نچسب، بزار بره...
اگه برگشت، که مال توئه!
اگه برنگشت پیداش کن و بکشش!! یا به اداره مهاجرت خبر بده که اون مهاجر غیر قانونیه

If you love someone
WHY IN THE FIRST PLACE SET
HER FREE???
CARELESS IDIOT!!!
اگه عاشقه کسی شدی،
برای چی اصلاً ولش می کنی بره؟؟!!
خنگه خدا!









کنکور جوانان مزدوج


و حالا اینم ۱ مطلب با حال برای جوونایی که ازدواج کردن (پسرا)







شما بعنوان مرد خانواده ، چقدر عیالتان را دوست دارید ؟!
الف) به اندازه تعداد سکه های مهریه اش
!ب) به اندازه تعداد قطعات جهیزیه اش
!ج) به اندازه تعداد صفر های جلوی مبلغ موجودی حساب بانکی اش
!د) به اندازه تمام ستاره های آسمان در روز !

۲ – چه عاملی سبب شد تا شما به خواستگاری عیالتان بروید ؟!
الف) جوونی کردم !
ب) سادگی کردم !
ج) گول خوردم !
د) من که نرفتم خواستگاری ، اون اومد !

۳ – اگر خدایی ناکرده عیالتان فوت کند شما چه کار می کنید ؟!
الف) اول ناراحت و بعد خوشحال می شوید !
ب) اول خرما و بعد شاباش می دهید !
ج) اول قبرستان و بعد محضر می روید !
د) انشاا… بقای عمر ? تای دیگر باشه !

۴ – ملاک شما در انتخاب عیالتان چه بوده است ؟!
الف) املاک پدرش !
ب) دارایی پدرش !
ج) املاک و دارایی پدرش !
د) همه موارد !

۵ – اگر عیالتان از شما بخواهد که برای کادوی تولدش یک گردنبد طلا بخرید چکار می کنید ؟!
الف) تا بعد از روز تولدش گم و گور می شوید !
ب) تا بعد از روز تولدش خودتان را به مریضی می زنید
!ج) تا بعد از روز تولدش خودتان را به مردن می زنید !
د) آدرس یک بدلی فروشی کار درست را از دوستتان می گیرید !

۶ – محبت آمیز ترین جمله ایکه به عیالتان گفته اید چه بوده است ؟!

الف) عزیزم ، امروز صبحانه چی داریم ؟!
ب) عزیزم ، امروز ناهار چی داریم ؟!
ج) عزیزم ، امشب شام چی داریم ؟!
د) من واقعا … من واقعا عاشق …. من واقعا عاشق تو …. من واقعا عاشق تو روبچه با پنیرم !

۷ – در کارهای منزل چقدر به عیالتان کمک می کنید ؟!
الف) در خوردن غذا با او همکاری می کنید !
ب) کانال های تلویزیون را شما با کنترل عوض می کنید !
ج) موقعی که عیالتان مشغول تمیز کردن منزل یا شستن ظروف است ، با زدن صوت و دست او را تشویق می کنید !
د) گاهی اوقات کارهای شخصی تان را خودتان انجام می دهید !

۸- اگر عیالتان با شما قهر کند برای آشتی کردنش چه کار خواهید کرد ؟!
الف) شما هم با او قهر می کنید تا زمانیکه خودش بیاید منت کشی !
ب) از طریق بکارگیری سیستم اعمال خشونت ، او را به زور آشتی خواهید داد !ج) او را تهدید می کنید که اگر تا ?? بشمارید و آشتی نکند سریعا اقدام به اختیار نمودن همسر جدید می نمایید !
د) حاضرید یک چیزی هم بدهید اگر همیشه قهر باشد !

۹ – نظرتان در مورد این جمله چیست ؟
( مهرم حلال ، جونم آزاد ! )
الف) زیبا ترین جمله دنیاست
!ب) با معنا ترین جمله دنیاست !
ج) خوشحال کننده ترین جمله دنیاست !
د) تخیلی ترین جمله عصر کنونی است !

۱۰ – در کل ، از زندگی با عیالتان راضی هستید ؟!
الف) اگر نباشم چیکار کنم ؟!
ب) چاره ای جز این ندارم !
ج) یک جوری داریم می سازیم دیگه !
د) بله که راضی هستم البته تا زمانیکه بتوانم پول مهریه اش را جور کنم !




خوب دیگه بسه

رسیدیم به (((((((((( حرف های قاصدکی ))))))))))


حدودا ۱ هفته پیش یکی ازبچه ها این شعر رو روی تخته نوشته بود


من که آخرش نفهمیدم کار کی بود ولی به نظرم خیلی قشنگ بود


اون شعر اینه



فالگیری میگفت
هفت وعده پس از این خبری می آید
هفتمین وعده همین امروز است
شاید آن قاصدک خوش خبر امروز تویی








مداد قرمز

معلم گفت: بنویس سیاه و پسرک ننوشت معلم گفت: هر چه می دانی بنویس و پسرک گچ را در دست فشرد

معلم گفت: املائ آن را نمی دانی؟ و معلم عصبانی بود سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود.

معلم سر او داد کشیدو پسرک نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت و باز جوابی نداد.معلم به تخته کوبیدو پسرک نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سکوت کرد

معلم بار دیگر فریاد زد: بنویس

گفتم هر چه می دانی بنویس

و پسرک شروع به نوشتن کرد ( کلاغها سیاهند ، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است. کیف پدر سیاه بود، قاب عکس پدر یک نوار سیاه دارد. مادرم همیشه می گوید :پدرت وقتی مرد موهایش هنوز سیاه بودچشمهای من سیاه است و شب سیاهتر. یکی از ناخن های مادر بزرگ سیاه شده است. قفل در خانه مان سیاه است.) بعد اندکی ایستاد رو به تخته سیاه و پشت به کلاس

و سکوت آنقدر سیاه بود که پسرک دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد. گچ را کنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت معلم هنوز سرگرم خواندن کلمات بود و پسرک نگاه خود را به بند کفشهای سیاه رنگ خود دوخته بود معلم گفت بنشین

پسرک به سمت نیمکت خود رفت و آرام نشست

معلم کلمات درس جدید را روی تخته می نوشت و تمام شاگردان با مداد سیاه در دفتر چه مشقشان رو نویسی می کردند

اما پسرک مداد قرمزی برداشت و از آن روزمشقهایش را با مداد قرمز نوشت

معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن کلمه سیاه مجبور نکرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ایراد نگرفت.

و پسرک می دانست که :

قلب معلم هرگز سیاه نیست




به امید اینکه قلبتون همیشه همیشه از شادی و خوشی و سلامتی و ایمان پر پر پر پر پر ... باشه.



تا بعد


بدرود


نظر یادتون نره ها

قاصدک عزیز
با مداد قرمزت اشکم را در آوردی.

بوی فیروزه یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ب.ظ

بابا بگو آیا زندگی امروزت آرزوی دیروزته؟

سلمان رحمانی یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:50 ب.ظ

سلام قاصدک عزیز
بسیار زیبا بود
گفتم که این حرفای قاصدکی ات منو کشته
خدا قوتت دهد
یا علی

رویااسماعیل پور دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 ق.ظ

*به نام خدا*

سلام قاصدک
دستت درد نکنه خیلی زحمت می کشی
الان می خوام برم دختر ترشیدرو چند بار بخونم تا شاید مداد قرمزو یادم بره!
خواهش می کنم نزار اینجا هم رنگ غم بگیره.
البته این نظر منه.
راستی من اصلا" ناراحت نشده بودم
شوخی بود
گفتم که خیلی خندیدم
ممنون

قاصدک دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:37 ق.ظ

قاصدک


سلام


سلام به همه

همه ی اونایی که میخونن و میخندن و مینویسن

بابا من که نمیخوام اشک کسی رو در بیارم

فقط اون آخرا که به (((((( حرفای قاصدکی )))))) میرسین
اگه میخواهین بخونین این رو حتما بدونین که شاید هرچی تا اون موقع خندیدین یادتون بره .




من با این هدف این حرفها رو آخرش میذارم که بعد از تفریح کردن و خندیدن حتما یادمون بیادکه بعضی ها هستن که اصلا نمیتونن بخندن

یعنی اونقدر غم توی زندگیشون دارن که به خندیدن فکر هم نمیکنن چه برسه به اینکه ...


البته بعضی هاش هم غمناک نیست و حرف دل خودمه



به هر حال
ولی اگه نظر جمع اینه که من اون بخش رو حذف کنم حتما این کار رو میکنم




درضمن باید به بوی فیروزه بگم که الان واقعا وقت نداشتم که جواب رو بنویسم ولی در آینده ای خیل زود حتما


راستی استاد (( سفارشیتون حاضره ))


باید برم کلاس دیر شد

ممنون
دیگه جار زدن نمی خواد که
برنامه حضورم را می دونی

مادر بچه‌ها دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ق.ظ

سلام قاصدک یک سوال از شما و بقیه: نظر شیمیدان چیست؟ در مورد اگه عاشق کسی شدی؟!

نظر شیمی را در این زمینه
ولش! (ببخشید از ادبیات)

قاصدک دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:19 ب.ظ

قاصدک


سلام


ای بابا چرا سوالای سخت سخت میکنین

باشه خودتون خواستین من این بحث ها رو باز کنم ها

وگر نه من که یه پسر با وقار و سنگین رنگین

منو چه به این حرفا

ای بابا ........




خوب نوبت جواب به دو سوالی هست که از من پرسیده شده


سوال اول از طرف بوی فیروزه یا خانوم رحیمی نژاد بود





باید بگم (( اگه بگم الان همان زندگی ای رو دارم که در گذشته آرزوی اون رو داشتم خوب پر واضح که دروغ گفتم.
اگه هم بگم آرزوی چنین زندگی ای رو تا الان نداشتم خوب نامردیه.

باید بگم که در واقع من ۱ آدم خیلی بلند پرواز و پر انرژی هستم و همیشه آرزو های بزرگی دارم.

من ۱ ایدئولوژی توی زندگی دارم . اونم این که

بهتره ما آرزو های بزرگ رو در کنار آرزو های کوچیکمون داشته باشیم تا اگر به آرزو های بزرگمون نرسیدیم به خودمون بگیم که حتما این آرزو برای من خیلی بزرگ بوده یا تلاش من برای رسیدن به اون آرزو کم بوده. و اگر به آرزوی بزرگ خودمون رسیدیم به خودمون بگیم که کار نشد نداره و توقع خودمون از خودمون بالا میره و این باعث پیشرفت هر روزه ما میشه




باید بگم منم آرزوهای بزرگی داشتم که بهشون نرسیدم
ولی

... تلاشی که برای رسیدن به اون آرزو کردم خیلی جا ها به کارم اومده و باعث افزایش تجربیات من توی زندگی شده . و در آخر باعث شده تا من توی کارهای دیگه خودم موفق تر ظاهر بشم.


با همه این حرف ها باید بگم


من از زندگی خودم راضیم . به دلایل مختلف
حالا بماند که اون دلایل چی هست . ))




به سوال بعدی توی پست بعدی جواب میدم

قاصدک دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:46 ب.ظ

قاصدک


دوباره سلام


حالا نوبت به جواب سوال مادر بچه ها رسیده


اولا باید بگم که من شیمیدان نیستم
در واقع من فیزیکدان هم نیستم
ولی میتونم به عنوان ۱ دانشجوی فیزیک میتونم جوابت رو بدم





از نظر من عاشق کسی شدن دیوانگیه

نه اشتباه نشه

یعنی اینکه وقتی عاشق کسی بشی باید برای رسیدن به اون حتما دیوانگی کنی و دست به کارهای دیوانگونه بزنی.

از گفتن مثال خود داری میکنم چون همه ما مثالهاش رو توی دانشگاه دیدیم


ولی اگه ۱ مسئله یا ۱ نگاه یا هر عامل محرکی باعث شد که به ۱ نفر ( طبیعتا از جنس مخالف ) علاقه مند بشی و در خودت ۱ حس محبت و مهر و دوستی ( تاکید میکنم دوستی و دوست داشتن ) احساس کردی ؛ بدون که .............




در آخر باید بگم اگه حس دوست داشتن به کسی پیدا کردی ( یا همون حرف خودت یعنی اگه عاشق کسی شدی )
سعی کن که به اون برسی قبل از اینکه کسی دیگه به اون برسه

البته توی این راه سخت اگه خطا کنی نه تنها ممکنه اون رو از دست بیدی بلکه ممکنه این خطای کوچیک باعث فاجعه ای بشه که دیگه قابل جبران نباشه.



پس تا میتونی سریعتر به سمتش حرکت کن و از هیچ چیز نترس تا خیلی زود تر بهش برسی



توی این راه

.
.
.
.
.
.
.
دیر رسیدن = هرگز نرسیدن



امید وارم که هیچوقت حسرت دیر رسیدن رو نخوری.

چون بعدش هم داغ هرگز نرسیدن رو میبینی.


موفق باشی.

البته از نظر من جای بحث دارد.

رویااسماعیل پور دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ب.ظ

*به نام خدا*

-------------------------------
هیچ میدونین چــرا طــــــلاق زیــــــاده؟
چـرا شُـله پیچــــای خـــــــــــانـــــواده؟

یــه ریشتــر م کـــــــه زندگی بلــــرزه
همــون دقیــــقه پیــچ و مُهــره هــــرزه

بــاید یه جـــــــور باشه مُهره بـــــا پیـچ
وگـــــــرنــه کُـــلّ زندگیت میشـه هیـچ

خواستی اگه بـــــا کــسی وصلت کنی
بـــــاید یــه کم ســـایزشــو دقّـت کـنی

نگـــــــــــو درستش میکنـم ســــه روزه
خـــــــــرابتـــرم میشـه دلت میســــوزه

زنت اگــــــه مثـل خـــودت نبــــــاشـــه
دو روز دیگه تـو خــــونه ی بــــابــــاشه

جــــرا میخــوای نوششو نیشش کنی؟
مُهره ی نمــــره پنجـــو شیشش کنی؟

تو که خودت ســایـزتــــو داری از پـیش
برو پی مُهــــره ی نمـــــره ی شیــش

این کــــــــه میگم نمـــــره ی اخلاقـیه
بقیـــــه ی چیزا هنـــــــوز بـــــــــاقـیـه

همّه چی مون از روی خـود خــــواهیـه
تصــــــوّ راتمـــون همـش وا هیـــــــه

از ته شـــوش بگیر برو تـــــــا جــــردن
دروغ شــــــده عینهــــو آب خـــــوردن

رفیقمون تـــوی پی . اچ . دی گیـــــره
میخـواد بــره دی . اچ . پی ام بگیــره --> d.h.p = دختر حاجی پولدار
یارو خودش هر کاری خـواسته کــرده
دنبـــال دختــــــر نجیب می گـــــــرده

میخواد مث هلـــــو رسیـده بـــــــاشه
آفتـــــاب و مهتاب ام ندیـده بـــــــاشه

شــایـد اونم کسی رو دیده بـــــــاشه
یکی دو بــــار دلش تپیــده بــــــاشــه

درستــه میـدون مــــانــــــورش کمــه
امّـــــا اونــم عیــــن خــــــودت آدمـــه

این چیــــــــزا بیــن آدمــــــــا ذاتـیـــه
اون کــــه اینــــارو نداره قــــــــــاطیـه

اینجا " تی "دو نقطه مون "طــا"شـده
قــافیه مـون یه خورده " اکفــا " شده

یـه مــــو قه هـایی بـــا یــه ذرّه دقت
نقــــطه ی ضعفت میشه عین قــوّت

به خـاطـر یــه "طـــــــا " نمیگـزم لب
دوبــــــاره مـیـرم سـر اصل مطلـب

دختــر بیچـاره کــه شکل مـــاهــه
چیکــار کنـه کـه قلب تـو سیـــاهـه؟

خـدا بـه اون هـر چی قشنگی داده
از نظــر تــــو مــــایــه ی فســــاده

بهش میگی از تـو خـونـه جُم نـخور
هــر چی بگـه میگی صـداتــو بـبُر

تو خـونه اخم و فُحش و دادو بیــداد
تـــوی خیـابونم کـه گشت ارشـــاد

-------------------------------------
بـاید بری کُلاتــــــو قــــاضی کنی
یـه خورده تمـرین ریــــــاضی کنی

دلت میخواد تــــو هـر دقیـقه و رُب
هر چی میگی اونم فقـط بگه خُب

امّا مهمّه خُب چـه جـــوری باشه
از ته دل بــاشه یــا زوری بـــاشه

خُبای کوتاه و کشــــــــیده داریـم
خُبای بی حال و لهیـــــــده داریم

فـرق اینــــا زمین تــا آسمــــونـه
آدم بـــــاید ایــن چیـزارو بدونــــه

مثل دوتــــا ردیـف تــوی مثـنــوی
یه خُب باید بگی یه خُب بشنـوی

یه بیت خوب ، با دوتـا خُب قشنگه
یکی خُبش کـم بشه کار می لنگه

----------------------------------
تــــا پســــرا بهم نگفتن چـــــرا
یه خورده هم برم سر دختـــــرا

------------------------------
بعد چهــــار ســـــال پشت کنـکـور
قبول شدی یه جــــای دور بــــا زور

آخر سر گــــرفتی بـــــا هـنّ و هن
لیســـــــانــس درّه تپّـــه از رودهـن

نشستی خــونـه گل لگد می کنی
خـواستـگارای خــوبــو رد می کنی

به خـــــــاطر اینکـه لیسـانس داری
بی خـودو بی جهت کلاس میذاری

چرا باید تو کـه لیسانسه مــــونی؟
از رو کتــاب متنـو غلـــــط بخـونی؟

یه نکته هم بگم که یـــــــادت نـره
لیسانس خوبه ، ولی سـواد بهتره

میگی فلانی کــه بـابــاش وزیــــره
روزی هزار دفـعه بـرات می میـــره

برای ســـرکــار که بـابــات عـوامـه
فکـرای اینـجوری خیــال خـــــامــه

آخه بابــا اونکه بـــابـــاش وزیــــره
مگه خُـله بیـــــاد تـــــــورو بگیــره

هرجـــا میری کلّی طلا بــاهـــاتـه
تمـــوم دغدغت النگـــــوهـــاتــــه

تــــــوی طــلا فــــروشیـا پلاسی
بــه این میگن آخــــر بی کلاسی

میخوای مث عروس قصّه ها شی
کلّ نداشته هــاتـو داشته بـاشی

هزار امیــــد و آرزو بــاهــــاتــــــه
اینــا امید نیست، عُقده هـــــاتــه

شوهر بیچاره کـه کـــــــارمنــــده
چـه میدونه قیمت بنــــــز چـنــده

فـرشای شوهرت کــه زیر پـــاتـه
بعض گلیم پـــــاره ی بـــابـــــاتـه

صبر اونم یـه دفعـه ای سر میــاد
صدای آژیـــــــــر خطـر در میـــاد

وقتی ببــینه زندگیش سیـــاهــه
چاره ی کـــــار توی دادگــــاهــه

خلیل جوادی

آشنا سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:15 ق.ظ

سلام
فکر کنم بهترین بخش وبلاگ همین جاست [خنده] دستتون درد نکنه آقای قدیر....

باز هم ممنون قاصدک

مرتضی سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ب.ظ

سلام قاصدک

از افتخارات من اینه که دیروز از نزدیک دیدمت

راستش اصلا فکر نمی کردم مثل خودم دانشجو باشی، احساسم می گفت یکی از اساتید دانشگاهی

اما وقتی استاد گفت قاصدک همینه که کنارش نشستی حسابی جا خوردم

شاید اونایی که منو نمی شناسن با مراجعه به کلبه ی مجنون فکر کنن من آدمی منزوی و گوشه گیر هستم اما نه اینطور نیست

دیروز در وجود قاصدک خودم رو دیدم
شادی
خنده
نشاط
سر زندگی
کسی که برای خندودن تلاش می کنه

و من هم به قول خود قاصدک دلی دارم

مگر ما چقدر زنده ایم؟ تا کی م تونیم نفس بکشیم؟
چرا وقتی می تونیم دیگران رابخوندونیم این کار را نمی کنیم؟
چرا وقتی می تونیم به یکی محبت کنیم ازش دریغ کنیم؟
چرا کلمات زیبایی چون دوستت دارم از بهترین دوستامون دریغ می کنیم؟
و چرا انقدر غرور داریم؟


قاصدک

حرفات جون می ده واسه کلبه مجنون
خوشحال می شم حرفای قاصدکیتو اونجا هم ببینم

مداد قرمزت واقعا محشر بود

بچه ها کاش قاصدک رو می دیدین
انسانی دوست داشتنی است و روحی بزرگ دارد
کمی دلش از ما گرفته
نظر بدین





مرتضی سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ب.ظ

هنگامی ‌که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد. آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون ‌جاذبه کار نمی‌کنند. (جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی‌یابد و روی سطح کاغذ نمی‌ریزد.) برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب‌کردند. تحقیقات بیش‌از یک دهه طول‌کشید، 12میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می‌نوشت، زیر آب کار می‌کرد، روی هر سطحی حتی کریستال می‌نوشت و از دمای زیرصفر تا 300 درجه‌ سانتیگراد کار می‌کرد.

روس‌ها راه‌حل ساده‌تری داشتند: آنها از مداد استفاده کردند!

مرتضی سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:07 ب.ظ

حکایتی است قدیمی که میه:
اگه بهت بگن بیوفت تو چاه، می یوفتی!!!

قاصدک این محسن محقق معنای واقعی این حکایته
((( خواستگاری خر)))

مرتضی سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:23 ب.ظ

خنده دار ترین وصیت نامه جهان


بسم الله الرحمن الرحیم
انالله و انا الیه راجعون

اینجانب ل فرزند ر در صحت عقل وصیت می‌کنم:

کفن و دفن

ماده ۱ - پیکرم با رعایت تمامی شعائر مذهبی به خاک سپرده شود. نماز میت اقامه شود و از عر زدن بالای کفن باز شده‌ام دریغ نشود. از این کارهایی که توی قبر می‌کنند اعم از شانه تکان دادن و به پهلو خواباندن و ورد خواندن توی گوش کلهم انجام شود.

ماده ۲ - مراسم سوم و هفتم و چهلم و سال و الخ با رعایت تمام جزئیات و دعوت از یک چپ فسیل ارزان قیمت جهت سخنرانی در وصف خدمات من به کارگران، در مسجد برگزار شود.

تبصره یک: از این مسجدهایی که مراسم را با میز و صندلی برگزار می‌کنند نباشد. قشنگ هیاتی کنار هم بنشینند و چای و خرمایشان را بخورند.

تبصره دو: برای سخنرانی دکتر ف.ر را پیشنهاد می کنم.

ماده ۳ - شام و نهار مراسم ها بنا به صلاحدید پدرم باشد. اصراری ندارم.

تبصره یک: اگر تصمیم به غذا دادن گرفته شد مرغ نباشد که یکی سینه بخواهد و یکی ران و خلاصه پسرها با این حرفها وسط مراسم عزای من خودشان را خراب کنند و کرکر بخندند. کباب کوبیده بدهید و عزیز مراقب باشد دخترها هره کره نکنند.

تبصره دو: سهم بچه‌ها را کامل بدهید.

ماده ۴ - من را در امامزاده ج دفن کنید. اگر امامزاده ج جا نداشت هر جا غیر از بهشت زهرا. با این قبرهای سری دوزی شده بهشت زهرا که شبیه کارخانه تدفین است و مرده ها شبیه مواد خام تولیدش هستند حال نمی کنم.

ماده ۵ - واضح است که مواد بالا تماما جهت جلب رضایت خاطر والدینم است. آنها می‌توانند در هر کدام از این مواد دخل و تصرف کنند.

تبصره یک: اگر آنها آنقدر از خودگذشته بودند که عمیقا دلشان بخواهد بنا به اعتقاد من با جنازه‌ام رفتار کنند عرض می کنم که اصولا اهمیتی ندارد. می‌توانند هربلایی سر جنازه‌ام بیاورند جز اینکه مثل قرتی‌ها بسوزانندش.

تبصره دو: بد نیست به گزینه اهدا به باغ وحش پارک ارم جهت سیر کردن شیرهای گرسنه هم فکر شود.

ماده ۶ - اگر «م» در تمامی مراسم‌ها در صف مقدم نبود تبصره یک ماده 7 و همچنین ماده 10 اجرا نشوند.


ارث

ماده ۷ - تمام چیز مثقال اموالم در اولین فرصت فروخته شود و به مصرف مسافرت و خوش‌گذرانی والدینم برسد. در واقع من در تمام این سالها فقط به این دلیل مستقل نشدم که شرایط عیاشی در خانه پدری مهیا بود و با توجه به اینکه می دانم کارهای من با اعتقادات والدینم نمی خواند از طریق این ارث می خواهم عامدا «ندید گرفتنشان» را جبران کنم.

تبصره یک: اگر والدینم مکه، کربلا، نجف و کلا مکان‌های مذهبی را برای خوشگذرانی انتخاب کردند بدون سئوال و جواب و گوش دادن به توجیهاتشان پس گرفته و به «م» برسد تا او عیاشی کند.

تبصره دو: اگر او هم ور حاج جبارش ورم کرد و خواست سرمایه‌گذاری کند سهمم به مصرف گربه‌های بی خانمان شهر تهران برسد. (منظور این است که با اموال من سرمایه‌گذاری دنیوی و اخروی نشود. فی‌المجلس در راه عیش و نوش به جریان بیافتد.)

تبصره سه: «م» خباثت را کنار بگذارد و به جای فراهم کردن شرایط اجرای تبصره اول به پدرم یاد بدهد که عیاشی فقط کباب باد زدن توی باغ نیست. می تواند تا قبل از عملی شدن پیش برود و در صورت نیاز او را با آق رضا کرجی آشنا کند.

ماده ۸ - عینکم به خانم «س» برسد که در زمان زنده بودنم دهنم را زد بسکه پرسید چند خریدی و از کجا و آیا قسطی هم می‌شود.

تبصره: در صورتی که عرضه نداشت آقای «ع» ساده دل را برای ازدواج متقاعد کند بهتر است برود بمیرد، مثل حالای من. عینکم هم به همان مصرفی که در تبصره دوم ماده ۷ آمده برسد.

ماده ۹ - کتابخانه‌ام به همسر آقای «الف-م» برسد که رندانه عاشق تیر و تخته‌اش شد بی‌آنکه به کتابهایم توجهی نشان بدهد و حتی گفت «چه چیزهایی می‌شود توش چید» و وقتی من گفتم کریستال؟ چشم‌هایش برق زدند.

ماده ۱۰ - کتاب‌ها، فیلم‌ها و تمامی وسایل اتاقم به «م» برسد. به این شروط:
بند یک: پس از مرگم او اولین نفری باشد که وارد اتاقم بشود و تمام گوشه موشه‌ها را خوب نگاه کند که گندی به جا نگذاشته باشم.

بند دو: چون هیچ ضمانتی وجود ندارد مراما قول بدهد که حافظه کامپیوترم را بپکاند یا لااقل فایل‌های عکس بندگان خدا را پاک کند. هر چند می‌دانم آخر سر کمپلت می‌فروشد به یک نوجوان حـ.شری.

بند سه: لوازم بهداشتی که توی جعبه‌‌ای در کمدم قرار دارد را یا به مصرف برساند و یا به هر ترتیب از آن خانه دور کند.

بند چهار: نرود توی مایه‌های «رفیق از دست داده» تا از مرگ من نردبانی بسازد برای تور کردم مادام خ. در این صورت مش قل و زمبه است.

بند پنج: سیم کارتم را بفروشد و با پولش یک حال مختصری به آقای «م-موتورساز» بدهد که زندگی را برای جفتمان هدف‌دار کرد.

بند شش: بی‌خیال سهمش از این دوربینه بشود و آن را یک جوری برساند به بیچاره‌هایی که جلوی در سینما زار می‌زنند و فکر می‌کنند تنها دلیل فیلم نساختن‌شان نداشتن امکانات است. مخصوصا برای خنده برساند به دست اینهایی که قصد دارند یک فیلم عرفانی مدرن بسازند. اینهایی که در ادبیات بیضایی را میپرستند و مونولوگ آخر گرگدن‌ یونسکو را حفظ کرده‌اند. خودش می‌داند.

ماده ۱۱ - سطل فلزی فیلتر سیگارهایم به مادرم برسد بسکه تا دو روز خانه نبودم برش داشت و تغییر کاربری داد.

ماده ۱۲ - فندک‌های رومیزی درشکه‌ای، شیری، اسبی و سماوری را که الف در سفرهای مختلف برایم سوقاتی آورد به اضافه تمام جاسیگاری‌هایم به آقای «م-شیرازی» برسد. به پاس یک عمر کام سنگین گرفتن از وینستون قرمز.


باقیات الصالحات

ماده ۱۳ - هر چند می‌دانم تا هفت هشت نسل بعد از من کتاب‌هایم به درد هیچ کدام از اعضای آن خانواده نمی‌خورد اما مثل آقای صفار درباره اثرات مخرب این کتاب‌ها هشدار میدهم و توصیه می‌کنم اگر به هر دلیلی ماده ۱۰ اجرا نشد کتاب‌ها را یکجا به بزخرهای میدان انقلاب بفروشید. درباره تبعات عدم اجرای این بند همینقدر عرض کنم که بچه اصولا حالیش نیست. فکر می‌کند هرچیزی را که بشود خواند باید خواند. مثلا من به طور اتفاقی فارسی خواندن را با «داستان راستان» علامه شهید دکتر و الخ مرتضی مطهری شروع کردم و کار به جایی رسید که در طول زندگی پرخیر و برکتم دهن تک تک‌تان را آسفالت نمودم. حالا فرض کنید بچه‌ای خواندن را با کافکای دایی جون مرحوم شروع کند. خودتان تهش را حدس بزنید.

ماده ۱۴ - برای نسل‌های بعدی مخصوصا بچه‌های احتمالی خواهرهایم از چاخان درباره شخصیت علمی-ادبی-فرهنگی-هنری دایی جون مرحوم کم نگذارید. یک طوری پروپاگاندا کنید که بچه خیال برش دارد «ببینی چی بوده». برای روحیه‌شان خوب است. در مورد ما که جواب داد.

تبصره: روزنامه‌های ۱۷-۱۸ سالگی‌ام را به گمانم مادرم قایم کرده. برای آنکه بچه به محض آنکه به سن عقل رسید متوجه تبلیغات نشود بهتر است معدوم شوند و کلا اسمم را هم بهشان کج و کوج بگویید چون می‌توانند با یک سرچ ساده در گوگل کل زندگی‌ام را بخوانند و آنوقت دستتان رو می شود. بهتر است یک چیزهای کلی در مورد اینکه فلانی چه قله هایی را فتح کرد و خلاصه ابر مردی بود بگویید و وارد جزئیات نشوید.

ماده 15 - اگر بعد از مرگم ............ بی نظمی داشتم و اصلا بعید نیست راست گفته باشد. دوما. بگیریم صدی نود دروغ می گوید. خب. مگر من نباید ... را ادامه می دادم؟ ایناهش!

تبصره: اگر ...............


خیرات

ماده 16 - چند سال پیش در یکی از این شهرهای جنوبی برای کاری رفته بودم. پرواز برگشتم ساعت شش بود و من از هفت صبح تا چهار بعدازظهر توی شهر سگدو زده می زدم و تازه کارم تمام شده بود. فقط هزارتومن پول توی جیبم بود که باید کرایه ماشین میدادم تا فرودگاه و کارت بانک و تنخواه اداره ای که برایش به سفر آمده بودم را هم توی کیفم جاگذاشته بودم. خلاصه گرسنه بودم و نفهمیدم چطور شد که یکهو دیدم یک سینی پر از نان و پنیر و خرمای ساندیچی جلویم ظاهر شد. به طرز خطرناکی چسبید آنچنان که کم مانده بود شهادتین را بگویم و به راه راست بازگردم و بروم آن دنیا و شفاعت مرحومی که برایش خیرات داده بودند را بکنم. از همین چیزها خیرات کنید.


حق الناس

ماده 17 - قرضی ندارم و طلبم هم از بیچاره هایی است که شرم می کنید وصولش کنید. کلا بی خیال.

ماده 18 - در زندگی یک مورد ..........داشتم که گاهی اوقات روی وجدانم است. هرچند قضیه زیاد جدی نیست و اصلا حالا که خوب فکر می کنم به این نتیجه می رسم که بهم ........... ولی محض محکم کاری «م» یک حلال بودی بطلبد. حلال هم نکرد به درک. دایورت کند به ... جنازه ام. تازه به گمانم طرف می خواست برود بازیگر بشود. «م» می تواند به عنوان وارث من یک سهمی از قراردادهای احتمالی اش را هم بگیرد چون راهش را برای رسیدن به هدف هموار کردم.

قاصدک چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ق.ظ

قاصدک


سلام


بابا مرتضی دس مریضا

چه کردی


نمیایی نمیایی وقتی میایی طوفان به پا میکنی


الآنکلاس دارم ولی وقتی برگشتم قول میدم از خنده منفجر بشین


تا بعد بدرود

مریزاد

۱۱۰ پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ق.ظ

تکه های پشت کامیونی



دنبالم نیا اسیر میشی



من میروم............ ......... ..تو هم بیا!



زیبا رویان بی وفایند



داداش مرگ من یواش



در قمار زندگی عاقبت ما باختیم

بسکه تکخال محبت بر زمین انداختیم



در بیابانها اگر صد سال سرگردان شوم

به از انکه در وطن محتاج نامردان شوم



خوشگلی بانمکی یک رخ زیبا داری

بی جهت نیست که در کنج دلم جا داری



تو که بی وفا نبودی پدر سگ!



عشق تو مرا چو سوزنی زرین کرد

هرکه مرا دید تورا نفرین کرد



خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد

خواهان کسی باش که خواهان تو باشد



سر بشکند

دست بشکند

پا بشکند

دل نشکند



بیادگار نوشتم خطی به دلتنگی

به روزگار ندیدم رفیق یکرنگی



به تو دیگر نتوان کرد سلام

به تو دیگر نتوان بست امید

به تو دیگر نتوان اندیشید

که تو دیگر گل ناز همه ای



یا ضامن آهو

امان ازاین هیاهو



ای صوفی برو لقمه خود گاز بزن

کم پشت سر خلق خدا ساز بزن



بر در و دیوار قلبم نوشتم ورود ممنوع

عشق آمد و گفت من بیسوادم



احتیاط کن، التماس نکن!



حسنی به مکتب نمیرفت باباش گذاشتش کمک شوفری



بیمه دعای مادر

کسانیکه بد را پسندیده اند

ندانم ز خوبی چه بد دیده اند؟



" از پی شبهای بی فردا دویدن "



گذشته تلخ

آینده نامعلوم



ولک قطار ندیدی؟



الهی هر کی بخیله ، چشاش بابا قوری بشه

کچل بشه ، قوزی بشه ، خمارو وا فوری بشه



بالای در باک یک مینی بوس نوشته بود: بخور به حساب من!



عفت از ... مردم کن اگر با غیرتی

تا کنند عفت از ... تو با غیرتان



بوق نزنید راننده خواب است







ای که از کوچه معشوقه ما می گذری

بر حذر باش که ما هم از کوچه معشوقه تو میگذریم



دل دادم بری باهاش حال کنی

نکه بری کی بازکنی !!



بر دریچه قلبم نوشتم ورود عشق ممنوع

اما عشق دنده عقب وارد شد !



هلاکتم چلو کباب!



در دست علم دارم

زرین قلم دارم

نزدیک تو نیستم

از دور سلام دارم

۱۱۰ پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ب.ظ

عجیب ترین و جالب ترین معادله های جهان = حتما باید بخونی

معادله ۱
انسان = خواب + خوراک + کار + تفریح
الاغ = خواب + خوراک
پس
انسان = الاغ + کار + تفریح
و بنابراین
انسان - تفریح = الاغ + کار
بعبارت دیگر
انسانی که تفریح نداره = الاغیه که فقط کار می کنه

معادله ۲
مرد = خواب + خوراک + درآمد
الاغ = خواب + خوراک
پس
مرد = الاغ + درآمد
و بنابراین
مرد - درآمد = الاغ
بعبارت دیگر
مردی که درآمد ندارد = الاغیه که فقط می خوره و می خوابه

معادله ۳
زن = خواب + خوراک + خرج پول
الاغ = خواب + خوراک
پس
زن = الاغ + خرج پول
و بنابراین
زن - خرج پول = الاغ
بعبارت دیگر
زنی که پول خرج نمی کنه = الاغیه که فقط می خوره و می خوابه

نتیجه گیری:
از معادلات ۲و۳ داریم:
مردی که درآمد ندارد = زنی که پول خرج نمی کند
پس:
فرض منطقی ۱: مردها درآمد دارند تا نگذارند زنها تبدیل به الاغ شوند.
و

فرض منطقی ۲: زنها پول خرج می کنند تا نگذارند مردها تبدیل به الاغ شوند

مرتضی پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ب.ظ

سلام قاصدک عزیز

اون روز بهت گفتم اگه بیام حضور پر رنگی توی کلبه ات خواهم داشت
الان هم می خوام یه خواهشی کنم

برای کلبه مجنون پرسش های بسیاری پیش اومده و دنبال جواب می گرده و از همگی در هر سنی و با هر تجربه ای در زندگی برای یافتن پاسخش کمک می خواهد

مادر بچه ها پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ب.ظ

۱۱۰ خیلی خندیدم خدا خیرت بده.
و این البته پشت یک سواری بود: یزید خره گاومنه!
و پشت یک مینی‌بوس خیلی کثیف:دیشب خواب کارواش رو دیدم!

سعید جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

با کسب اجازه از حضرت حافظ:

ما بدین در زِ پیِ خوردنِ سور آمده ایم
نه پیِ فاتحه یِ اهلَ قبور آمده ایم

خوردنی هر چه بود زود بیاور بحضور
کز پیِ خوردنش اکنون بحضور آمده ایم

بر سرِ سفره یِ خود اطعمه یِ رنگ به رنگ
ساز آماده که ما جور به جور آمده ایم

از شکم نیست چو نزیکتر امروز به ما
به پذیراییِ آن از راهِ دور آمده ایم

آن شکم بنده یِ مسکین فقیریم که خود
به جهان بهرِ چرانیدنِ سور آمده ایم

بهرِ ما هیچ کسی رقعه یِ دعوت ننوشت
قدغن شد که نیائیم و به زور آمده ایم

لذت از چشم نبردیم و تمتع از گوش
اندرین عالمِ هستی کر و کور آمده ایم

مخفی از ما نکنید آنچه خوراکی است که ما
از پیِ سورچرانی به حضور آمده ایم

قاصدک شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ

قاصدک


سلام


باباااااااااااا

چه کردین.....

من ۲ یا ۳ روز نبودم هاااا

انگار خیلی الاقمند پیدا کرده این قسمت

از ۱۱۰ ماد بچه ها سعید و مرتضی تشکر ویژه دارم

بابت نظراتشون و مطالب زیبایی که گذاشتن

مجنون جان حتما میام اونوری و بهت توی پیدا کردن جواب سوالات کمک میکنم


و البته ۱ گله از سعید دارم

آخه این نامردیه چون اون معادله رو من اول پیدا کردم و نوشتم ولی کامپیوتر ترکید




ولی بازم ممنون

پسرم مجید علاقه!

[ بدون نام ] شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ

قاصدک


استاد حواستون خیلی جمع هستا


میخواستم ببینم اون کلمه رو میبینین یا نه


چشماتون خیلی قویه


تلسکپ دارین یا میکروسکپ


مو رو از ماست میکشه این چشما



خوب بریم سراغ جوک











روزی افسر پلیس راهنمایی، دید که یک خودرو چراغ قرمزها رو رد می کنه و اصلاً عین خیالش هم نیست که خلاف می کنه. خودرو رو متوقف کرد و از راننده پرسید: «چراپشت چراغ قرمز توقف نمی کنی؟» راننده در حالی که کاغذی رو که در دست داشت نشون می داد گفت: «جناب سروان تقصیر من نیست. روی این آدرس نوشته شده : چراغ اول را رد می کنی، چراغ دوم را هم رد می کنی و بعداز چراغ سوم می پیچی دست راست ....!»







غضنفر میره جبهه بهش میگن اونجا چیکار میکردی؟ میگه زرشک پاک میکردم!!! بهش میگن خوب پس اونجا اشپز بودی؟ میگه : نه ، روی تابلوهایی که نوشته بود کربلا منتظر ماست بیا تا برویم زیرشون نوشته بودند زرشک ما اون زرشکارو رو پاک می کردیم!!!!








یک روز بهلول یک من ( سه کیلوگرم) گوشت خرید ، به خانه برد ، به زنش گفت : من امشب مهمان دارم این یک من گوشت را برای شام آنان کباب کن!
پس از رفتن او ، زنش بلافاصله گوشت ها را کباب کرد و چند نفر از خانم های همسایه را دعوت کرد و با هم کباب سیری خوردند.
شب وقتی بهلول به خانه آمد و سراغ کباب را گرفت ، زن گفت: من در حال درست کردن آتش بودم که گربه آمد و تمام گوشت ها را برد و خورد!!
بهلول بدون درنگ رفت ، گربه را که در گوشه حیات نشسته بود گرفت : ترازویی آورد و گربه را وزن کرد. وزن گربه درست یک من ( سه کیلو ) بود. بهلول با عصبانیت رو به زنش کرد و گفت :
اگر این گربه است پس گوشت کجاست؟
و اگر این گوشت است پس گربه کجاست؟؟؟









مرد جوان در حالی که در اتاق نشیمن منزل نامزدش خوش آمد گویی می شد، به او گفت: «امشب اوقات خوش و بی نظیری خواهیم داشت، عزیزم. من سه بلیت برای تئاتر دارم.» دختر حقیقتا زیبارو پرسید: «اما چرا ما باید به سه عدد بلیت نیاز داشته باشیم؟» جوان پاسخ داد: «خیلی ساده است! بلیت ها برای مادر، پدر و برادرت هستند.»









حیف نون می ره کتابخونه، داد می زنه یه ساندویچ بدین با سس اضافه.
آقاهه بهش می گه: آقا! اینجا کتابخونه هست.
حیف نون می گه: ببخشید… بعد یواش در گوش آقاهه می گه: یه ساندویچ بدین با سس اضافه!









شعبده بازی روی صحنه هنر نمایی می کرد که ناگهان گفت: حالا یک خانم بیاید روی صحنه تا من کاری کنم که غیب شود!
مردی از میان جمعیت برخاست و گفت: آقای شعبده باز! چند لحظه صبر کن تا من بروم مادر زنم را بیاورم!








سه نفر می خواستند چای لیپتون بخورن. اولی فنجان رو نگه می داره و لیپتون را تو فنجان تکان می ده، دومی لیپتون را نگه می داره و فنجان را تکان می ده، سومی لیپتون را به دور فنجان می ماله!







مادر: احمد! اگر من به تو ۱۰ تا بادام بدهم که آنها را به طور مساوی با جواد تقسیم کنی، چند تا به او می دهی؟
احمد: سه تا!
مادر: ببینم! مگر تو حساب کردن بلد نیستی؟
احمد: چرا مامان من بلدم، ولی جواد که بلد نیست!







به حیف نون گفتن واسه زلزله بم چه کمکى کردى؟ گفت: متاسفانه من دستم خالی بود، ایشالا زلزله بعدی!









ملت غیور ایران بار دیگر ثابت کردند که نه تنها آنفلونزای مرغی و خوکی تاثیری بر آنها ندارد، بلکه حتی آنفلونزای خرسی و گاوی هم آنها را از پای درنخواهد آورد. تنها چیزهایی که می تواند مردم ایران را از بین ببرد، مسافرت با هواپیما، رانندگی با اتومبیل و شرکت در راهپیمایی‌های مسالمت آمیز است!










یه انگلیسی، یه فرانسوی و یه ایرانی داشتن به زندگی آدم و حوا توی بهشت نیگا می‌کردن. انگلیسیه میگه: چه سکوتی، چه احترامی! من مطمئنم که اینا انگلیسی‌اند!
فرانسویه میگه: هم زیبا هستند و هم در حال عشقبازی! حتماً فرانسوی‌اند!
ایرانیه میگه: نه لباسی، نه خونه‌ای! فقط یک سیب برای خوردن! تازه، فکرمیکنن توی بهشتن! صد در صد ایرانی‌اند!










اگر آرایشگری اشتباه کنه، اشتباهش یه مدل جدیده.
اگر راننده ای اشتباه کنه، اشتباهش یه حادثه ست.
اگر سیاستمداری اشتباه کنه، اشتباهش یه قانون تازه ست.
اگر دانشمندی اشتباه کنه، اشتباهش یه اختراع تازه ست.
اگر خیاطی اشتباه کنه، اشتباهش یه مد جدیده.
اگر معلمی اشتباه کنه، اشتباهش یه تئوری جدیده.
اما
اگر رئیس شما اشتباه کنه...
فقط شما مقصرید











دو تا دیوونه می رسن به هم، اولی به دومی می گه: اگه چراغ قوه رو روشن کنم، از نورش می ری بالا؟ دومی می گه: فکر کردی من دیوونم؟ که برم بالا، تو چراغ قوه رو خامو ش کنی و من بیفتم پایین








زندگی افرادی هستند که مثل قطار شهر بازی می مونن. از بودن با اونا لذت می بری ولی باهاشون به جایی نمی رسی




پیغام گیر خونه حافظ اینا: رفته ام بیرون ز کاشانه ی خود غم مخور تا مگر بینم رخ جانانه خود غم مخور بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگزاری پیام آن زمان کو باز گردد خانه خود غم نخور







به عکس زیر با دقت نگاه کن. چی نمی بینی؟ هیچی؟.......... دوباره نگاه کن. بازم هیچی؟ تو هیچی نوفهمی... این عکس خرزو خان بید دیگه










به مناسبت گذشت ولنتاین
دو روز قبل از ولنتاین:

پسر اولی: پسر بازم امسال خل نشی و یه شبه کل حقوق یه ماهت رو براش خرج کنی‌ها!!!
از من یاد بگیر! هر سال یه هفته قبل از ولنتاین باهاش قهر میکنم که خرج رو دستم
نیفته! دو روز بعد از ولنتاین هم دوباره بهش زنگ میزنم و باهاش آشتی میکنم!!!
پسر دومی: آخه نمیشه که مهدی جون! حداقل یه دسته گل باید براش بخرم و شام ببرمش
بیرون! اگه امسال گردنبند براش نخرم که تا دو سال باهام حرف نمیزنه! گردنبند بدون
گوشواره هم که خوبیت نداره!

.....

دختر اولی: ای بخشکی شانس!! ولنتاین رسید و من هنوز هیچکی رو پیدا نکردم خرش کنم تا
برام کادو بخره!! امسال خوردم به پیسی!!
دختر دومی: نگران نباش بابا! ماشالا خر زیاده! از من یاد بگیر! هر سال دو تا دو تا
کادو میگیرم!! بهت قول میدم یه خورده زرنگ بازی در بیاری تو هم امسال مثل من دو تا
کادو میگیری!

.....

شاگرد رستوران: اوسا؟ این غذاهایی که اضافه مونده رو چیکار کنیم؟
صاحب رستوران: بذار تو یخچال دو سه روز دیگه که ولنتاین میشه اینجا شلوغ میشه
استفاده میکنیم!

.....

شاگرد گلفروش: آقای گلزاری؟ این گلها داره پلاسیده میشه! ‌بریزمشون دور؟
گلفروش: چی چی بریزیشون دور؟؟! همین ها رو یکی دو روز دیگه که ولنتاین رسید مردم تو
صف وامیستن که دو سه برابر قیمت بخرند!!

.....

سرباز اولی: حسینی؟ جناب سروان بهت مرخصی داد بالاخره؟
سرباز دومی: نه! هرچی بشش التماس کِــردُم که باید برُم شهرستون عروسی خالومون، تو
جلدش نرفت که نرفت! گفت که باید بمونی این هفته سرمون شلوغه!

.....

طلافروش اولی: آقای جواهریان؟ به نظر شما این همه جنس بنجل توی انبار داریم
چیکارشون کنیم؟
طلافروش دومی: کاری نداره که عزیز من! همه رو بیار بزار تو ویترین... بهت قول میدم
این دو سه روز آبشون میکنی!!

.....

دو روز بعد از ولنتاین:

شاگرد گلفروش: آقای گلزاری! راست میگفتی ها!
شاگرد رستوران: اوسا! شما راست میگفتین ها!
طلافروش اولی: آقای جواهریان! راست میگفتی ها!
سرباز اولی: جناب سروان راست میگفت ها!
پسر دومی: مهدی‌جون راست میگفتی ها! عجب خریتی کردم!
دختر دومی: دیدی راست میگفتم! .... زیاده

پس طبق معمول نتیجه میگیریم که میوه ها رو نشسته نخوریم چون دل درد میگیریم و روز تولد الکی کادو میدیم.







از جوجه تیغی کوچولو پرسیدم بزرگترین آرزوت چیه؟ معصومانه نگاهم کرد و گفت بغلم میکنی؟








یه کوره می ره آشپزخونه، دستش می خوره به رنده، می گه: این چرت و پرت ها چیه این جا نوشتن!






یه سوسکه می ره جلوی آینه، میگه: وای سوسک!






یه آبشار رژیم می گیره، تف می شه.






یه اخی میره پنجاه تومن میندازه صندوق صدقات، میبینه قوچعلی داره از اون ور خیابون بهش می خنده، فکر میکنه کم انداخته، یه دویست تومنی میندازه، می بینه قوچعلی باز داره می خنده، فکر می کنه ضایس، یه پونصد تومنی در میاره، می بینه باز می خنده، خلاصه یه هزاری در میاره میندازه تو صندوق، می بینه قوچعلی دلشو گرفته قاه قاه می خنده. میره اون ور خیابون به قوچعلی میگه: آخه آمو برای چی می خندی؟ کار من کجاش خنده داره؟
قوچعلی میگه: ه ه ه ...این تلفن که گوشی نداره.






یه روز یه زنه پا شو میذاره روی سو سک .
بعد سو سکه بلند می شه و می گه پهلو انان
نمی میرند







یه روز مرادشون میان تهرون ، به تهرونیا می گن: شما چرا از ما جک نمی سازین و فقط جک هاتون از غضنفر و قوچعلی یه؟
تهرونیا می گن : شما هم باید یه سوتی بدین ، بعدا برا شما هم جک می سازیم.
خلاصه بعد از مدتی میان تهرون می گن: آقا بیایین مراد آباد ، ما وسط کویر سد زدیم. تهرونیا میرن که سد رو ببینن و ازشون جک بسازن. میرن وسط کویر ، می بینن بله، یه سد وسط کویره ، یهو نگاه می کنن ، می بینن بالای سد غضنفر و قوچعلی نشستن دارن ماهی می گیرن!!












ضایع شدن در چت!!!


پسر : سلام،خوبی؟ مزاحم نیستم؟
دختر: سلام، خواهش می کنم asl plz ؟
پسر : تهران/وحید/۲۶ و شما؟
دختر‌: تهران/ نازنین/ ۲۲
پسر: اِ اِ اِ ، چه اسم قشنگی! اسم مادر بزرگ منم نازنینه.
دختر: مرسی! شما مجردین؟
پسر: بله. شما چی؟ ازدواج کردین؟
دختر: نه، منم مجردم. راستی تحصیلاتتون چیه؟
پسر: من فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه MIT آمریکا دارم. شما چی؟
دختر : من فارغ التحصیل رشته‌ی گرافیک از دانشگاه سُربن فرانسه هستم.
پسر: wow چه عالی! واقعا از آشناییتون خوشحالم.
دختر : مرسی. منم همین طور. راستی شما کجای تهران هستین؟
پسر: من بچه‌ی تجریشم. شما چی؟
دختر : ما هم خونمون اونجاس. شما کجای تجریش می شینین؟
پسر: خیابون دربند. شما چی؟
دختر : خیابون دربند!؟ کجای خیابون دربند؟
پسر : خیابون دربند، خیابون...... کوچه...... پلاک......، شما چی؟
دختر: اسم فامیلی شما چیه؟
پسر: من؟ حسینی! چطور!؟
دختر: چی؟ وحید تویی؟ خجالت نمی کشی چت می کنی؟ تو که گفتی امروز با زنت می خوای بری قسطای عقب مونده‌ی خونه رو بدی! مکانیکی رو ول کردی نشستی چت می کنی؟
پسر : اِ، عمه ملوک شمائین؟ چرا از اول نگفتین؟ راستش! راستش!
دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فریده....، آخه می دونین...........
دختر : راستش چی؟ حالا آدرس خونه‌ی منو به آدمای توی چت میدی؟ می دونم به فریده چی بگم!
پسر: عمه جان ! تو رو خدا نه! به فریده چیزی نگین! اگه بفهمه پوستمو میکّنه! عوضش منم به عمو فریبرز چیزی نمی گم!
دختر:‌ او و و و م خب! باشه چیزی بهش نمیگم. دیگه اسم فریبرزو نیاریا!
راستی من باید برم عمو فریبرزت اومد. بای
پسر: باشه عمه ملوک! بای......










Loading ...خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باچنگال غذابخور»
خدا به ما صدا داده – مامان میگه،«جیغ نزن»
مامان میگه،«کلم بخور،حبوبات و هویج بخور»
ولی خدا به ما هوس بستنی شیره‌ای داده

خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«دستمال بردار»
خدا به ما آب گل آلود داده – مامان میگه،«شالاپ شولوپ نکن»
مامان میگه،«ساکت باش،خوابه بابات»
اما خدا به ما درسطل آشغال داده که میشه باهاش شترق صدا داد

خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باید دستکش هات رو دست کنی»
خدا به ما بارون داده – مامان میگه،«مبادا خیس بشی»
مامان میخواد که ما مراقب باشیم وزیاد نزدیک نشیم
به اون سگ های قشنگ غریبه ای که خدا بهمون داده نوازششون کنیم

خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«برو دستت رو بشور»
ولی آخه خدا به ما جعبه های پر اززغال. تن های سیاه شده قشنگ
داده،چه جور!
من چندان باهوش نیستم،ولی یه چیز رو مطمئنم بخدا
یا مامان داره اشتباه می کنه،یا اگه نه، ...... نمیدونم.








یک حقیقت زندگی: هر چقدر به دیگران کمک کنی چند برابر ش از جایی که فکرشو نمکنی بهت کمک میشه میگی نه؟ شماره حساب منو یادداشت کن……….






غضنفر هی نگاه به گوشیش میکرده و میخندیده ، بهش میگن اس ام اس اومده ؟ میگه آره ، میگن چیه ؟ میگه یکی هی اس ام اس میده Low Battery !!!






اولی: آقای دکتر، من فکر می کنم عینک لازم دارم. دومی: بله حتما! چون این جا مغازه ساندویچ فروشی است!



















(((((((((حرف ها قاصدکی))))))))




روزگارم. گله. مندی.شده.است.من.بگریم.تو.بخندی. شده.است.ازدلم.یاد.نکردی.هرگز.شاید.دوستی.هم.سهمیه.بندی.شده است.



این هم حرف دل منه به ... ( شاید فکر کنین طنزه ولی نیست )


زندگی 4 پیچ داره تولد عشق ازدواج و مرگ سر کدوم پیچ منتظرت باشم؟







۱ داستان عجیب و واقعی



در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم . دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.

اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .
دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد . زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد . دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی !

مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته ! و به عکس بالای تختش اشاره کرد . پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ….. !



موفق باشین


نظر فراموش نشه

بای بای

ممنون قاصدک
کاش بعضی هاش رو خودت کمی ویرایش می کردی.

سعید شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ب.ظ http://narkand.blogspot.com

دم دکه ای

-آقا یه پاکت سرطان اولترا لایت می خواستم!



مطب دکتر زیبایی

-آقا از این دماغا که روش برچسپ داره چنده؟!



بنگاه معاملاتی

-یه خونه می خواستم که از مال مهناز خانوم بزرگتر باشه!



بوتیک بالاشهر

-آقا از این لباسا می خوام که باهاش پول آتیش می زنن!



سوپر مارکت

-دو پیک چیپس و ماست می خواستم!



نونوایی

-آقا دویست گرم جوش شیرین بده... یخورده هم خمیر قاطیش کن!



نمایشگاه ماشین

-یه ماشین می خوام که دخترا سوارش بشن!



مانتو فروشی

-آقا روزی بیست تا تیکه می خوام بشنوم... چند می شه؟!



گل فروشی

-اندازه یک ساعت داد و بیداد و چهار تا فحش... گل بهم بده!



فست فود

-سه تا کلسترول و چربی خون می خواستم!

فروشنده: ناراحتی کبدی هم میل دارین؟

-آره دو تا هم ناراحتی کبدی!

فروشنده: پوکی استخوانتون چه رنگی باشه؟!

-مشکی!



رستوران بسیار لوکس

-دو پرس غذای متوسط بکنین توی پاچه م لطفاً... تا من چند لحظه کوتاه احساس مهم بودن بکنم.

زخمی یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ق.ظ

سلام یه لطفی کنیدیه سری به کلبه خانم رحیمی نژادبزنیدجواب سوالموبدیدمسابقست متولدماه برترموردتشویق قرارمیگیره
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد