کلبه مجنون۲-مرتضی صفردوست

دانشجویان عزیز و مراجعین کرام،

سلام

برخی عزیزان می پرسند چرا دیر به دیر آپ می کنیم. حق دارند ولی باید مطلب باشد که آپ کنیم.

تکرار مکررات نه تنها بی فایده است که اثر معکوس دارد.

اما

اما برخی کلبه ها مطالب جذابی دارد که صاحبانشان زود به زود مطلب می گذارند و مدتها بود می خواستم آنها را دوباره معرفی کنم و چون برخی آنها دیر به دیر بالا می آیند کلبه شماره 2 آنها را تشکیل دهم. این کلبه ها به قرار زیرند: (اگر چیزی از قلم افتاد به دل نگیرید و اطلاع بدهید تا اصلاح کنم.)

کلبه درویشان-سلمان رحمانی-ارشد شیمی کاربردی-مطالب عرفانی

کلبه قاصدک-محمد رضا قدیر-فیزیک-مطالب طنز

کلبه مجنون-مرتضی صفردوست-شریک-ارشد پیشرانه-عاشقانه (نه به اون معنا-به اون یکی معنا!)

کلبه 82 ای ها

کلبه 83 ای ها

کلبه 13

و...

راستی برای وبلاگ تبلیغ کنید.

ممنون

استاد

نظرات 112 + ارسال نظر
مادر بچه‌ها سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ

شرمنده شدم از خواندن این حکایت.
به غیر سینه‌ی دریادلان نگنجد عشق
برای بحر خدا آفریده طوفان را

مرتضی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ

گاهی فکر میکنم آن الکترون اتم کوچک از من مجنون تر و عاشق تر است

ندیدی چگونه دیوانه وار و مستانه به دور هسته خود ، مرکزیت و ولی خود طواف میکند و میچرخد ؟!!!!!

مرتضی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:37 ب.ظ

خورشید نورش را به تو هدیه می دهد

آسمان ...نسیمش را

زمین ...حاصلش را

گل ...عطرش را

درخت ...میوه اش را

تو چه به جهان چه میدهی ؟

به جهانی که دائما در حال فضل و بذل و بخشش است ؟!!!

چه داری بدهی

از قدیم گفته اند ...از هر دست بدهی ....از همان دست میگیری !

مرتضی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ب.ظ

خدایا به تو پناه می آورم

از زیاده روی در شهوت ...

وانتخاب باطل بر حق ...

و کوتاهی درحق زیر دستان خود ...

و ناسپاسی به آنکه به ما خوبی کرده...

خدایا به تو پناه می آورم

مرتضی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ب.ظ

خدایا توانایی آن ندارم که به وسیله ی آن از نافرمانی ات منتقل شوم مگر هنگامی که برای دوستی ومحبتت بیدارم کنی...

(مناجات شعبانیه)

مرتضی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:44 ب.ظ

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا
خانه‌ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه‌ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه‌های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه ، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده‌اش
سیل و توفان ، نعره توفنده‌اش

دکمه پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او، ماهتاب

هیچکس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی‌رحم بود و خشمگین
خانه‌اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می‌گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می‌کند
تا شدی نزدیک، دورت می‌کند

کج گشودی دست، سنگت می‌کند
کج نهادی پای، لنگت می‌کند

تا خطا کردی، عذابت می‌کند
در میان آتش، آبت می‌کند

باهمین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می‌دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله‌های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می‌شد نعرهایم، بی صدا
در طنین خنده‌ی خشم خدا ...

نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هرچه می‌کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

سخت، مثل حل صدها مسئله
تلخ، مثل خنده‌ای بی‌حوصله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

درمیان راه، در یک روستا
خانه‌ای دیدیم‌، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست ؟
گفت: اینجا خانه‌ی خوب خداست

گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه‌ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفت و گویی تازه کرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه‌اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟

گفت: آری، خانه‌ی او بی‌ریاست
فرش‌هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی‌کینه است
مثل نوری دردل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی‌های اوست
حالتی از مهربانی‌های اوست

قهر او از آشتی، شیرین‌تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می‌دهد
قهر هم با دوست، معنی می‌دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهر او هم یک نشان از دوستی است...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی، ازمن به من نزدیک‌تر
از رگ گردن به من نزدیک‌تر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

می‌توانم بعد از این‌، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی‌ریا

می‌توان با این خدا پرواز کرد
سفره‌ی دل را برایش باز کرد

می‌توان درباره‌ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره‌، صد هزاران راز گفت

می‌توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می‌توان مثل علف‌ها حرف زد
با زبانی بی‌الفبا حرف زد

می‌توان درباره هر چیز گفت
می‌توان شعری خیال انگیز گفت...

زنده‌یاد قیصر امین‌پور

سلام مرتضی
ممنون از حسن انتخابت
این شعر زیبا را حانم رحیمی نژاد در پست (به نظرم) شعر از خانم رحیمی نژاد آورده است.
این هم یکی از نقایص این وبلاگ است.

مرتضی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ب.ظ

جملاتی زیبا از استاد نورالله مرتضایی


تا بهشت دو قدم راه داریم:

قدم اول: خودمان را با دیگران مقایسه نکنیم

قدم دوم: در بهشتیم.



وقتی خدا آمد آنچه داریم و نداریم از بین می رود

و بعد غم از بین می رود.


تمام گرفتاری های ما دوری از خداست



خداوند غیور است

نمی خواهد گناه بنده اش فاش شود.



برگرفته از کتاب "آن

خداوند غیور است

نمی خواهد گناه بنده اش فاش شود.

خداوند غیور است

نمی خواهد گناه بنده اش فاش شود.

خداوند غیور است

نمی خواهد گناه بنده اش فاش شود.

مرتضی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:02 ب.ظ

در کلام ممکن است هر کس ادعای عشق داشته باشد اما در عمل است که عاشق شناخته می شود.
عشق آن است که عاشق جز معشوق نبیند.خود را نبیند او را ببیند.همه چیز را برای او بخواهد. او را برای
او بخواهد نه برای خود.مادر عاشق است.اگر خانه اش آتش بگیرد و فرزندش در آن باشد خود را نمی
بیند. فقط فرزندش را می بیند.حاضر است از جان خود بگذرد تا فرزندش زنده بماند.شهدا عاشق بودند.
به خاطر خدا از جان خود گذشتند.با خدا عشق بازی کردند.ما هم اگر می خواهیم بدانیم عاشق خدا
هستیم یا نه می توانیم از خود یک تست بگیریم.آیا حاضریم به خاطر او از جان مال و ... بگذریم؟
جان و مال پیشکش.


آیا هنگامی که زمینه گناه فراهم است حاضریم بگیم خدایا به خاطر تو ...؟

مرتضی چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 ب.ظ

سلام سلمان
ممنون که آمدی و سر زدی
تو صدش کردی اما واسه دقایقی کم (فکر کنم ۲۰ دقیقه)
اما خودم با پست بعدی صدو دهش می کنم

مرتضی چهارشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:49 ب.ظ

خداجون

کوچولو بودم فقط بلد بودم ۱۰ تا بشمارم

یعنی نهایت هر چیز ۱۰ تا بود

از بابا بستنی میخواستیم ۱۰ تا

مامانو ۱۰ تا دوست داشتیم

خلاصه ته دنیا همین ۱۰ تا بود و این ۱۰ تا خیلی قشنگ بود ...

ولی حالا نمیدونم ته دنیا چقدره ..

نهایت دوست داشتن چند تاست

اما میخوام بگم خدا جون دوست دارم

میدونی چقدر؟

اندازه ی همون ۱۰ تای بچگی

که از یه دنیا بیشتره


*** *** *** *** *** *** ***

دلم برای کودکی ام تنگ شده است

دلم برای آن خنده های بی ریا و آن نگاه های معصوم تنگ شده است

می خواهم زندگی را ازنگاه یک کودک ببینم، کودکی که شاد و فارغ از همه چیز و همه جا زندگی می کند، چون باید زندگی کند و چه زیبا زندگی می کند

بیا کودک شویم با همین قلبهای سیاه وزنگ خورده و با همین دستهای خالی

بیا دستهایمان را رو به آسمان بلند کنیم و مثل یک کودک درحیاط خلوت دلمان بدویم وشادی کنیم

بیا درگلدان قلبمان بذر مهربانی و سادگی و بی خیالی را بکاریم تا هرگز فراموش نکنیم

ما هنوز هم کودکیم

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 ب.ظ


این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی است که بر گردن یاری بوده ایت

خیام

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 ب.ظ



این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که وامانده صد جمشید است
قصریست که تکیه گاه صد بهرام است

خیام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد